ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

[عنوان ندارد]

یا جانم بخش، یا بگیر.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

ثبت زلزله.دقایقی پیش...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

توی فیلم های وحشتناک جنایی روی یک سنگ صاف با رنگ قرمز می نویسند:قاتل! و از شیشه پرت می کنند توی خانه ی فرد مذکور.و اینجا هرشب کسی چیزی روی سنگ می نویسد و پرت می کند. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

Smell You are burning down
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

زامبی ای هستم با دامن پف دار.

قبل ترهایی که توی آرشیو نمی دانم مانده یا نه،مردادی که با تبسم گذراندم،برایم یک عالمه آهنگ و فیلم به ارمغان آورده بود.از آن عطایایِ عظیمِ نامرئی اش،یکی فیلم غرور و تعصب بود.که دلم آن موقع نمی خواست نگاهش کند،دلم قنج میرفت برای چشم های کبود و خالیِ یک زامبی.از این زن هایی که دامن پف دار می پوشیدند و صبح ها موهایشان را درست می کردند و بیشتر اوقات یک یا دو کلمه بیشتر حرف نمی زدند بدم می آمد،دلم یک تکه روده ی خونیِ جویده شده می خواست! به اتفاق تبسم فیلمِ مه را دیدیم،و چقدر دو تایی از پایان آن تکان خوردیم.و الان در مردادی هستم که حالم به هم می خورد از زندگی ابدیِ بی سرانجامِ یک زامبی! نمی دانم چطور شده فیلمِ مادام بواری را انتخاب کردم امشب.دلم از آن دامن های پف کرده و آن کلاه هایی که از تهِ آنها روبان روبان رنگ می ریزد می خواست.فضای فیلم کسل کننده است.حتی در جاهایی که مادام دلش شور و هیجان می خواهد هم فضا کسل کننده است.طوری کند راه می رود که می توانیم تا به مقصد رسیدنش کمی با خود فکر کنیم و برنامه ی فردا را مرور کنیم... از این خودم شگفتم می شود.یکی از لذت های باور نکردنی زندگی این است که به تشخیصی از خود برسی،وسطِ نیمه شب.مثلا من عمرا نمی توانستم یک آهنگِ چهار دقیقه ای را تحمل کنم! حالا هرچه می خواهد بگوید! چه میدانم،گاهی از کشف خودم می ترسم،و گاهی باز هم می ترسم.یک بار در ترسِ از دست دادنِ یک هویتِ معلوم،و یک بار در ترسِ از دست دادن این هویتِ مجهول.ربطی به تغییر ندارد،بیشتر یک نوع فعالیت شیمیایی ست.گاهی فکر که می کنم می بینم چقدر یک آهنگِ چهار دقیقه ای می تواند آرامش بخش باشد و چقدر مادام بواری...است که زندگی در کنارِ یک دکتر را کسل کننده می یابد.و به عمل های جراحی اش می گوید قصابی،و می رود با یک مرتیکه ی...ی که می گوید سر گوزن ها را بریدن و شکار کردن،جزوی از زندگی و روح من است داستانی عاشقانه شروع می کند! دامن پف دارش هم بخورد توی آن سرش! آدم دلش می خواهد با این دامن بایستد کنار دریاچه و به مرغابی ها نان خشک بدهد ولی این خانم دلش می خواهد با این دامن برود توی کالسکه بنشیند و یک مسافت را طی کند برای رسیدن به معشوقه ی...اش! و از همین می ترسم که چرا کاسه ی چشمِ کرم زده ی زامبی های نازم را ول کرده ام و چسبیده ام به این فیلم هایی که زامبی ها را قورت می دهند! هنوز هم نمی دانم آخر فیلم فیلم چه می شود.شاید هنوز هم دلم بخواهد بگویم دامن های پف دارش حلالش باد. ... چه بر سرم آمده که دلم بر نمی تابد دیگر بی قراری را،چرا یک زندگیِ یکنواخت در کنارِ یک دکتری که پایش را حتی یک بار هم به اپرا نگذاشته ترجیح می دهم به زندگی با یک مردی که تمام کنسرت های شهر را می رود...از همین می ترسم.من از خودم وحشت دارم...گاهی می فهمم که روح دیگر به هیچ آتشی واکنش نشان نمی دهد.هیچ وقت حتی فکرش را هم نمی کردم روزی،به این دردِ کشنده دچار شوم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نفتالین

تمام جانم می سوخت،مخصوصا شب ها،همه چیز حولِ من یخ بسته بود و خودم توی لباس هایم می سوختم.درد داشتم.دردی عمیق.دردی چهار یا پنج ساله،که رو به افول می رفت.و افول درد داشت.و من برای جذبِ یخِ اطرافم راه می رفتم.و می دیدم که دارم پوست می ریزانم.در دل شب تکه های تازه ی جدا شده ی پوست،صورتی رنگ می درخشیدند.نرم شده بودم.صورتم مثل گلِ سفال نرم شده بود.شب ها جان می ریختم و روزها به تماشای خشکیِ خود می نشستم. و از آن دردهای شبانه تا به اکنون،نه ماه می گذرد.مرمت یافته بودم.مثل مرمر شده بودم.موهایم دوباره از نو رشد یافته بود و داشتم دوباره در دل زنده گی ریشه می دواندم.لانا دِی گوش می دادم و می رقصیدم.با علم به اینکه می دانستم یک روز،درست در همین روز،اینگونه خاکستر می شوم.برای همین تا می توانستم شیره ی او و زندگی و طریقتِ دلدادگی را کشیدم.می دانستم یک روز،درست در همین روز شیره ی جانم تا آخرین قطره خواهد رفت. پرنسسِ کاخِ باد بودم.شاهزاده ام شبح بود.شبحی با دو چشمِ غمگین.بی لبخند.خواستم تا عاشقش باشم.عاشق شبح هایی بودم که با ماده غریبه اند.اشتباهمان این بود که رفتیم به سوی ماده.آنجا بی رحمانه از دیدن تو خودداری می کنند.و من مرتب زیر سوال می رفتم.بدون اینکه برای اثبات خودم دلایل علمی داشته باشم.و دیگر احساس می کنم آنقدر ریزش کرده ام که دیگر خودم نیستم.و تمام حولِ من پوست ریزه هایی ست که دیگر نمی درخشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

شب های لذیذی بود...کوکی ها با پنی درد فول.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

با یه چشمک با مردمک آبی بهشتی...

حس می کنم قبل از اینکه به دنیا بیام،تو عالم معنا،با یه فرشته ی دندون لق پنج،شیش ساله طرح دوستی ریخته بودم،اسمشم یه چیزی بوده بر وزن سکینه.بعدش که خواستم بیام این دنیا،در حالی که فقط شست پام مونده بوده که از عالم معنا بیاد بیرون،آدرس اینجا رو رو بال پروانه نوشتم دادم دستش و یه چشمک زدم و گفتم: You know where you can find me
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یه شب.

کاشکی شب به دنیا می یومدم.اونوقت کلیشه مآبانه نمیگفتن: یه روز یه دختری به دنیا اومد...به جاش میشد که بگن: یه شب.و با تلفظ "ب"،امکان داشت که دهن بسته بمونه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

همیشه می گویم: Let it be بگذار خودِ قلب بلد است پمپاژ کند.گاهی فکر می کنم زندگی باید یک جاهایی روغن کاری شود.اما روغنم همیشه می شود آب،و زندگی زنگ می زند.و همین جور در جریان است...تیک،تاک...تیک،تاک...و درست در یک نقطه،شاید در یک روزِ گرمِ تیرماهی،ساعتِ دو بعد از ظهر،در پهن شدگیِ یک تنِ از استراحت خسته،خونی از قلب پمپاژ می شود که تا سه ماه بعد رگ به رگ ات داغ می شود از تازگی.من به این خون ایمان دارم.برای همین است که گاهی دلم می خواهد هیچ چیز نخواهم.دلم می خواهد خودش همین جور بریزاند روی سرم.و ایمان دارم که می ریزاند.چرا که زنده ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا