هیچ وقت این قدر مطلق نبودم.هیچ وقت توی این لختگیِ دائمی غوطه ور نبودم.از اون نطفه هایی ام که فقط تشکیل شدن.امروز اون قدر یه لخته ی خون بودم که ورداشتم سیخای عود دکوری اتاقم رو سوزوندم که با دود این درد زخیم و وخیم رو بشکافم.اون قدر الان جزغاله م.ولی هیچ جوره زاده نمیشم.حس می کنم یه نطفه ی هزار ساله م که توی قوطیِ آهنی،توی انباری یه روانیِ مریض دارم نگه داری میشم.کیه که میاد تکونم میده؟چی میاد که نمیذاره خشک شم؟چی بهم زده میشه که چشام بسته ست اما قلبم می زنه؟تو چه جور ماده ای در حال نگه داری ام...