ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

[عنوان ندارد]

18 سال پیش یک مینا به این دنیا اضافه شد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

استـــاد...می فرمودیـــیه...!!!

✿یه چیزی می خوام بگم...✿ تو عرصه ی موسیقی هیچکی مثل اولین استاد آدم نمیشه...هرچه قدرم هی استاد عوض کنی...هیچکدوم مث کسی که اولین نغمه ی گیتارو تو گوشت انداخت نمیشه...♪♫ دلم می خواست زیر دست معلم اولم بزرگ شم و اون منو به یه جایی برسونه...گاهی اوقات اونو جلو روم تصور می کنم که هی اخم می کنه میگه:مینا...!!! اول فک کن، بعد جواب بده...!!! چرا همیشه رو هوا یه چیزی رو نیگا می کنی بعد به من تحویلش میدی...؟؟؟ بعدم ادامو در بیاره که مث کور و ملنگا دارم به سقف نگاه می کنم تا یادم بیاد سیاه نقطه دار چند ضربه و همین جور هنوز استاد سوال نکرده بگم:3 ضرب استاد...!!! استادم محکم گوشمو بگیره و شروع کنه درشت!!!از اول... تئوری رو دفتر نت نوشتن...!!! هی با پاش محکم بزنه رو زمین و دستاشو ببره بالا و با چشم غورک اشاره کنه که بزنم...!!! بعدم بگه کارات مثل این می مونه که من ازت می پرسم: دو دوتا چند تا میشه بعد تو بدون اینکه حساب کنی بگی:16 تا...!!! آخرشم با خنده از خونش می رفتم بیرون... Ü     ولی واقعا استاد بود... دستش درد نکنه... رها خیلی دلش براتون تنگ شده استاد... ولی مینا قدرتونو ندونست... ای روزگـــــــــــار...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

و باز هم مجملات...

بلاخره دلمان راضی شد تا کلاس گیتار و استاد و دفتر و خلاصه تمام دم و دستگاه را رها کنیم و برویم جایی دیگر اتراق کنیم......بلکه یک صدایی...حداقل شبیه یک نت آزاد...از این ساز خوش خط و خالمان بیرون بیاید که نگویند وقتش و عمرش و پولش و فلان و فلانش از دست رفت...!!! رگ غیرتمان گل کرده اگرچه در زمان حال بی خاصیتی پیشه ی ماست اما می خواهیم در آینده به یک دردی بخوریم...   عجیب است...امشب خوابمان نمی آید...شاید به خاطر خواب ظهر است...باید کمی تفکر کنیم... امروز نزدیک بود بی خبر شوم از آزمون مزخرف روز جمعه...صندلی های سالن به من خبر دادند...!!! ناز شصتشان...!!!یا ناز شستشان(هر دو حالت را می نویسیم به علت قاعده ی رسم الخط...!!)    امروز در راه برگشت به خانه...در سرویس گفتمانی با این محتوا با خانم مشاور مدرسه مان داشتیم...: من:خانوم مثلا اگه یکی روز جمعه نتونه بیاد آزمون بده...می تونه شنبه بیاد بده...؟؟ خانوم:نه...باید ساعت 9 (یه چیزی رو ) بفرستیم... من:خب اون می تونه ساعت 4 صبح بیاد مدرسه تا ساعت 9 تحویل بده بره...؟؟؟ خانوم:4 صبح...؟؟؟؟!!!!! من:بله...یا مثلا 6...اینا... خانوم:خب اون می تونه ساعت 6 بیاد تو فک کن ببین من می تونم صبح زود پاشم بیام...؟؟؟ من:... از آنجا بود که تصمیم گرفتیم لالمونی بگیریم...(الحق که جواب دندان شکنی بود برای کسی مثل من)!!!   امروز دوست قدیمیمان "کیک شکلاتی" زنگ زد...با تمام بچه های کلاس یک دور کامل صحبت کرد...دور پنجم رسید به من...جالبه...اونی که سلام اول رو گفت من بودم و اونی که خداحافظی آخرو گفت بازم من بودم...امروز اول و آخر من بودم...من...من...من... بعد عمری اعتماد به نفسمان زد بالا و گفتیم ما که بلـــدیم...ما که فولــــیم...ما که فیلــــــسوفیم...ما که دانشــــمندیم...ما که همــه چیز دانـــــیم...ما که مـــــــــــایـــیم...پس از مطاعه ی جزوه صرف نظر می کنیم و با خیال راحت آخرین امتحان مستمریمان را می دهیم و خلـــــاص...!!! اما نمی دانم پشه بود یا کرگدن...سر جلسه امتحان چیزی مثل بیل عزرائیل را کوباند بر فرق سرمان...!!! جالب اینجاست که هم زمان...هر 4 تایمان از خواندن جزوه انصراف داده بودیم...وگرنه از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان...اگر حداقل یک نفرمان می خواند کار بقیه هم راه می افتاد...بلاخره یک جوری با هم ارتباط برقرار می کردیم...هرچند ما نمونه ایم...و دیگر هیچ...!!! جدیدا عادت کرده ایم با همکلاسیمان "نغمه ی حروف" بازی کنیم...یک بازی ابداعی توسط بچه های خوش ذوق و شور ادبیات...!!! به این صورت که: یکی از طرفین بازی...یک جمله...حاوی یک حرف مشترک...مثلا "لام" را می گوید و ادامه ی آن جمله را به حریفش واگذار می کند...مثلا: سمیرا می گوید:لاله رایحه دار هستم...؟؟؟ حریف:از لاله زار می خوام کیک لاله ای با لایه کاکائویی با رایحه گل لاله درست کنم ولی بچم می خواد لالا کنه باید لالایی بخونم...و الخ... این بازی...یک حالت دوم هم دارد و آن هم اینست که هریک از طرفین می توانند به صورت مستقل جمله بیاورند و با یکدیگر رقابتی سخت داشته باشند... مثلا: نفر اول:نون بربری هستم از بردسیر با بز اومدم باد منو برد رو بوم بهرام اینا بعد منو برداشت برد به بیشه اونجا یه ببر منو بو کرد و برد...!! نفر دوم:سنگ هستم از دست یک بچه سگ ول شدم توی سد آب خیلی سرد بود سرما خوردم...!! و امثال این ها...خلاصه که این بازی...مانند شطرنج هوش آدمی را به حداکثر می رساند...!!! روزی در کلاس نشسته بودیم...تصمیم گرفتیم یک یادگاری از خودمان بر میز کلاس بر جای بگذاریم تا عبرتی باشیم برای نسل های آینده...از این رو ماژیکی را برداشتیم و شروع کردیم به چرت و پرت نوشتن بر روی میز مدرسه...در اثنای نوشتن یکی از بچه ها حرف جالبی زد:اگه فردا بیایم مدرسه یادمون میره اینو ما نوشتیم میریم یقه اولی ها رو می گیریم...!!! واقعا هم حرفش راست از آب در آمد...روزی که "کیک شکلاتی" تماس گرفته بود...ناگهان دیدیم یکی از بچه ها دارد بال بال می زند که بیاید ببینید رو میزمون چیکار کردن...!!!و همانجا بود که کلاس 4 نفره مان رفت هوا...!!! این روزها در هنگام ظرف شستن...یا به هنگام خوابیدن یا مداد تراشیدن یا جرو بحث کردن و سایر کارهای روزمره ناگهان چشمه ی ذوقمان چنان فوران می کند که حس می کنیم الان است که تبدیل به آیس پک شویم...!!! اما به مجرد اینکه در مقابل کامپیوتر و و وبلاگ قرار می گیریم همه چیز هــــــــــــوت می شود و می رود هوا...!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک نابینای درجه 3

کله ام در مانیتور کامپوتر... دست هایم در حال لی لی کردن روی کیبورد... ناگهان بی آنکه منتظر باشم بوی باران تازه و حرارت سردش می خورد به مشامم... مثل نابینایی شده ام که نمی بیند...ولی حس می کند... و این جاست که باید گفت: لطیف آنست که احساس شود...بی چگونگی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

دنگ...دنگ... لحظه ها می گذرد... آنچه بگذشت،نمی آید باز... قصه ای هست که هرگز دیگر... نتواند شد آغاز... ((سهراب))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در دل هوس از همه بیگانه شدن دارم...

چه لذتی دارد که در دل هوس از همه بیگانه شدن داشته باشی... فارغ از دنیا... فارغ از آدم ها... حتی برای چند ساعت... به خاطر همین است که "خ" خوشبختی را در "خواب" می بینم... اگر بگویند خواب را می خواهی یا تماشای فیلم ترسناک... خواب را انتخاب خواهم کرد... خواب... خواب... دنیای دیگریست... ماورای مردن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دفترچه ی رفاقت های مدرسه ای

دفترچه خاطراتشو میشناختم...پارسال توش یه عالمه ظرافت به خرج دادم تا به پای خاطره نویسای قهار دفترچش برسه و دست خطم یه وقت خجالت نکشه... حواسش نبود...دفترچشو برداشتم ورق زدم...یه تیکه متن طلایی که دورش با خودکار اکریلی نقره ای و برچسب قلب و پروانه و این جور چیزا تزیین شده بود چشممو زد...چشامو ریز کردم...کم کم چشام به رنگ جیغش عادت کرد تا تونستم خط همکلاسیمو تشخیص بدم...  آرام بخوان،چون آهسته نوشتم...    بی پروا بخوان،چون از خود نوشتم...    نزدیک کسی نخوان،چون تنها نوشتم...    از دل بخوان،چون با دل نوشتم... نظر نوشت:به نظر من قشنگ بود...یه جورایی به نسبت متنای موجود تو اون دفترچه میزان کلیشه ای بودنش کمتر بود...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

اگه سکه مال من بود...

سر کلاس ریاضی...معلم...پای تخته ایستاده و ماژیک توی دستش می چرخه...شروع می کنه به نوشتن...با حالت غیر ممتدی زمزمه می کنه...می نویسه...ریز و ناخوانا...اون نمی دونه که یکی از شاگرداش داره با التماس از بغل دستیش می خواد که چیزایی رو که معلم می نویسه رو بلند بلند بخونه تا اونم بنویسه... {پ-ر،ر-پ،پ-پ،ر-ر}=... ...آروم میاد در گوشم میگه:اگه سکه هه مال من باشه...رو لبه وامیسته...!!! منم آروم بهش میگم:اما اگه مال من باشه وقتی افتاد قل می خوره یه راست میره زیر شوفاژ...!!!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

start

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا