ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

Without sharh

دخترِ پسر نما باش،تا بگویندت شیر زن. نه پسرِ دخترِ نما که بگویندت چندش...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در دو-سه قدم مانده به بیست سالگی؛نامم شد "عارفک"

من فراسوی مرزهای تنمتو را دوست دارمدر آن دور دست بعیدکه رسالت اندام ها پایان می پذیرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در دو-سه قدم مانده به بیست سالگی؛نامم شد "عارفک"

من فراسوی مرزهای تنمتو را دوست دارمدر آن دور دست بعیدکه رسالت اندام ها پایان می پذیرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"ع"رب،"ع"ود

شاید بتوان یک عدد "عرب" را در ذهن،یا ضمیر ناخودآگاه،با بوی عودِ مرغوب پیوند داد.ولاغیر.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"ع"رب،"ع"ود

شاید بتوان یک عدد "عرب" را در ذهن،یا ضمیر ناخودآگاه،با بوی عودِ مرغوب پیوند داد.ولاغیر.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

Happy New Season & Year

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

Happy New Season & Year

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عِ عِ عِ عید اومد.

پاتریک:تو که گفتی دیرت شده بود!! باب اسفنجی:واسه زود رسیدن دیرم شده بود. امسالم مث هرسال،زود اومد ولی من که میدونم اونقد دیر میره که آخرش مغزم کف میکنه. نان ها را که پاکت می کنم حس می کنم یک جای کار می لنگد.سر کیسه را می بندم و به پروازِ میزِ آشپزخانه فکر می کنم و به بالهای صندلی ها. . . شاید کمی جثه ام برای تکاندنِ یک روفرشیِ عظیم نهیف باشد اما مهم اراده است. گاهی پشت به زین،گهی زین به پشت،گاهی پا برهنه،گهی پا به دمپا. نعلبکی ها و قوری های زمانِ بچگیِ خواهرم را پاکیزه می شویم و یک سوسک ریز را جارو می کنم و جانم از وحشتی لاوصف گُر می گیردُ یک صحنه ی کاملا وحشتناک می چسبد به مردمک چشمانم.جارو را به حال خود می گذارم تا سوسک را کاملا به اعماق وجودش بکشد و مثل مار شیره ی وجود قربانی اش را بمکد بلکه من نیز تسلی پیدا کنم. بگذارید یادی کنم از پرتقالِ غم زده ی زیرِ کابینت که حس می کنم دستی به هنگام شستنش بی حس شده و تاب و توان از کف داده و دیگر نایی برای یافتنش نداشته و این بنده ی خدا همان جا بی کس مانده.چُم.برش می دارم و الباغی. . . و کمی و کمی و کمی یادم می رود که سنگ روی سنگ بند نمی شود و انگار کسی،دستی،این را قبل از من فهمیده.مثل قوطیِ تاید که اکثر اوقات فقط این را به یادم می اندازد که هر قبرستانی دلش می خواهد می تواند باشد به جز میزِ ناهار خوری. دمپا ها را به شیوه ی بابزرگی بلاتکلیف یک لنگه پا به دیوار می چسبانم تا خشک شوند...و به کُفت های سرخ مادرم نگاه می کنم که بالا و پایین می روند و دو عدد چشم خمار را بر دوش می کشند و با یک خیاطِ بدقول حرف میزنند که به نظرم مسخره اش را در آورده.به قول یک بنده خدایی،"عصبی میشم". و من دوست دارم سوپ بپزم و بخارِ داغِ سوپ مژه هایم را قلقلک دهد و روی پنجه ی پا بایستمُ به سفیدیِ شب چشم بدوزم... و این پایانِ ماجرا نیست. . . تازه شروعش است. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عِ عِ عِ عید اومد.

پاتریک:تو که گفتی دیرت شده بود!! باب اسفنجی:واسه زود رسیدن دیرم شده بود. امسالم مث هرسال،زود اومد ولی من که میدونم اونقد دیر میره که آخرش مغزم کف میکنه. نان ها را که پاکت می کنم حس می کنم یک جای کار می لنگد.سر کیسه را می بندم و به پروازِ میزِ آشپزخانه فکر می کنم و به بالهای صندلی ها. . . شاید کمی جثه ام برای تکاندنِ یک روفرشیِ عظیم نهیف باشد اما مهم اراده است. گاهی پشت به زین،گهی زین به پشت،گاهی پا برهنه،گهی پا به دمپا. نعلبکی ها و قوری های زمانِ بچگیِ خواهرم را پاکیزه می شویم و یک سوسک ریز را جارو می کنم و جانم از وحشتی لاوصف گُر می گیردُ یک صحنه ی کاملا وحشتناک می چسبد به مردمک چشمانم.جارو را به حال خود می گذارم تا سوسک را کاملا به اعماق وجودش بکشد و مثل مار شیره ی وجود قربانی اش را بمکد بلکه من نیز تسلی پیدا کنم. بگذارید یادی کنم از پرتقالِ غم زده ی زیرِ کابینت که حس می کنم دستی به هنگام شستنش بی حس شده و تاب و توان از کف داده و دیگر نایی برای یافتنش نداشته و این بنده ی خدا همان جا بی کس مانده.چُم.برش می دارم و الباغی. . . و کمی و کمی و کمی یادم می رود که سنگ روی سنگ بند نمی شود و انگار کسی،دستی،این را قبل از من فهمیده.مثل قوطیِ تاید که اکثر اوقات فقط این را به یادم می اندازد که هر قبرستانی دلش می خواهد می تواند باشد به جز میزِ ناهار خوری. دمپا ها را به شیوه ی بابزرگی بلاتکلیف یک لنگه پا به دیوار می چسبانم تا خشک شوند...و به کُفت های سرخ مادرم نگاه می کنم که بالا و پایین می روند و دو عدد چشم خمار را بر دوش می کشند و با یک خیاطِ بدقول حرف میزنند که به نظرم مسخره اش را در آورده.به قول یک بنده خدایی،"عصبی میشم". و من دوست دارم سوپ بپزم و بخارِ داغِ سوپ مژه هایم را قلقلک دهد و روی پنجه ی پا بایستمُ به سفیدیِ شب چشم بدوزم... و این پایانِ ماجرا نیست. . . تازه شروعش است. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یه یادِ خانه ی سبز با بازی مرحوم خسرو شکیبایی

کم کم داشت یادم میرفت پارسال سالُ با بغض تحویل گرفتم تا اینکه امسال خبر رسید همسایه ی شیرازیمون تا 29 فروردین مهلت دارن برا تخلیه.همون موقع دوزاریم افتاد امسالم از اون سالاس... حالا با اندکی مسامحه امسالم میگیم این نیز بگذرد،بغضه،میادُ میره.همسایه ام بلاخره جای خالیش تبدیل به عادت میشه،همون جوری که بودنش تبدیل به عادت شد.اولش سخته،6 ماهِ اولش،یا شایدم یه سالِ اولش. شاید بگم این اولین همسایه س که دارم از رفتنش گریه می کنم.غصه ی رفتنِ بقیه رو دوشِ مامانم بود.همیشه. اولین همسایه ای که تو زمان بچگی دیدم که میره و معنای نقل مکانِ همسایه ها تو ذهنم شکل گرفت و فهمیدم تا ابد همه تو یه خونه نیستن مخصوصا تو این شهرک؛همونی بود که فامیلش یادم نیس اما اسم بچشون یادمه که هم بازیم بود.فک کنم زهره بود.تنها خاطره ای ام که ازش یادمه اینه که همیشه یه سوسیسِ کاملا جزغاله شده رو میزد سر چنگال میومد تو کوچه میخورد کلی ام به به چه چه را مینداخت که بعدها خودمم مزه شو امتحان کردمُ از اون موقع میلِ بالفطره ای به خوراکی های جزغاله شده پیدا کردم. وقتی اونا رفتن مامانم دمِ در سرپا وایساده بود گریه می کرد و من به دلیل طفولیتِ بیش از اندازه ی مغزی-ادراکیم نمی تونستم درک کنم چرا مامانم گریه می کنه.مامانمم که از این موضوع به خوبی آگاهی داشت میگفت چشام میسوزه و من عینِ بُز باور می کردم. حالا این همسایه ی شیرازی رو نمی دونم چرا نمی تونم رفتنشو هضم کنم.شاید چون دیگه تو ساختمون جایگزینی براش نیست.فقط همین بودُ همین. توی یه خیابون اگه بر فرض مثال خانم توکلی میرفت،میدونستیم خانم پارسا اینا یا اکبری اینا هنوز هستن.پشتمون به بقیه گرم بود.جای خالی یه همسایه رو با دیگران پر می کردیم. ما اصلا رفتن خانم پایدارو حس نکردیم چون میدونستیم بقیه هستن.الانم خیلی سال گذشته و ما به جز خانم اخوان کس دیگه ای رو نمیشناسیم تو این خیابون. از رفتنِ کسی از شهرک دلگیر نیستم چون میدونم حتما همو تو یه شهر بزرگتر می بینیم ولی از رفتنِ یکی که توی یه شهر بزرگه و نمیدونم بعدش سر از کجا در میاره سخت دلگیرم. پ.ن:ولی سالِ دیگه،اگه سال با بغض نشست تو دامنم دیگهُ دیگه به ماهیای نارنجی تو خیابون نگا نمی کنم.رومو برمیگردونم.منکرِ 93 میشم.تاریخم اشتبا می نویسمُ سالیانِ سال خودمو همون جونورهِ بیست ساله میبینم.تموم شدُ رف...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا