دارم رویای تبت فریبا وفی را برای کار کلاسی ادبیات معاصرم می خوانم.دیشب دیدم که نوشته بود:"بعضی وقت ها،نقص آدم ها را قشنگ تر می کند."به همین مناسبت باید گفت که چهار شبانه روز نقاصی هایمان تماشایی بود.من که خودم به شخصه تکه ای کوچک از آهک شده بودم در مایعِ چندشی چون زرده ی تخم مرغ.خیلی قشنگ،خود تبدیل به ماده ای حاد شده بودم.و حادثه های کلامی و روانی همین جور مشت مشت الحاق می شدند به بدنه.یک شب دیدم که نیستم.از بیخِ بیخ نبودم.و تا خودِ صبح احساس کردم صرفا یک قالب ام برای برجسته سازیِ یک حضورِ بیخود.فقط یک تخت خواب بود و یک قالب.همه چیز داشت بُرده میشد.ویرانگی هایم را چونان فیلم های ساده ی کیارستمی میدیدم.و با چشمانی باز شاهد کابوسی زنده.اما اکنون انگشت هایم را می بینم که باز هم در تکاپو اند.باز هم روزمرگی آغاز کرده اند.چه چیز آنها را اینطور نگاه داشته؟یک پایان.یک پایان خوشِ قصه وار.یک ادامه ی پر حلاوت.آخر ادبیات خوانده ایم ما.زیستن آموخته ایم.و حقیقت اینست که نقص هایمان قشنگ ترمان کرده است.