ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

در مسیر سوهان کشیدن به تیزی های روح

یکی از سرگرمی های این روزهایم شده بازی با ابزارهای علمی و دانش بابا،چونان که گویی همستری را ول کنی توی یک پایگاه مرکزی نجوم،یا یک آزمایشگاه کالبد شکافی،یا میدان طبیعی اعمال طبیعت با سنگ ها.و همین طور آوردن دلایل و توضیحات اختراعی برای پدیده های زمین شناسی.چنان که برای فقر عنصری در نتیجه ی رژیم تبلوری،هیچ توضیحی نیست الا اینکه سنگ خالی از مواد معدنی شده.و همذات پنداری با سنگ ها.و یافتن چهره های آشنا در درون سنگ ها.مثل یک کوارتز خوش تراش شیری رنگ مایل به سفید شفاف،و بهتر است بگویم:مرمری،در چهره ی مامان.و سنگی را که دارای یک روکش کدر و مات و درون شفاف و شیشه ای،مثل اسم خودم،مینا. و همچنین از آن طرف،غوطه خودن در دانش غیر عینی و نا ملموس مامان،یعنی هنر.و قرض گرفتن کتاب تاریخ هنر و دریافتن اینکه چرا و چگونه می شود به راحتی،و بدون هیچ زحمتی،به جای واژه ی " بین النهرین" گفت:میان رودان.و چقدر قشنگ و چقدر چونان رود،روان. و هنوز نیافته ام کتابی را که تمام تفسیرهای آثار هنری را در خود داشته باشد. حاصل کلام اینکه،غوطه بخورید،بدون آویزان شدن.آنگاه است که جلا می یابید.باشد که رستگار شویم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

شخصیت شناسی چوب

می خواستند برای وقوع قتل عامی که در کافه ی "مارینز" اتفاق افتاده بود،ساختمان کافه را که از چوب بود،بکوبانند و با آجر،ساختمان جدیدی بسازند. بازرسی که مشغول انجام تحقیقات بود مخالف بود.او معتقد بود: آجر کاراکتر ندارد.اما چوب دارد. و بعدها دیدم که کلبه ی جادوگری که بسیار دوست داشتنی و قابل احترام بود،از سنگ ساخته شده بود.و وی را به درخت بستند و آتش زدند.یعنی به چوب.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

about a name

Mina, Such a beatiful name, Don't you think ?
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

در سوگِ اتمامت.دِ لاور.

از رخوتناکیِ تمام شدنِ سریال ها حالم به هم میخورد.یک فصل از آن دِ لاور،به ضربِ چشم بر هم زدنی تمام شد.و حالا کوکی ها هم تمام شده اند.بشقابش را همین چند دقیقه پیش شستم. از روزگارانی که شب ها با یک فیلمِ ناب با یک خوراکیِ منحصر به فرد خودم هستم و خودم خیلی خوشم می آید.از بهترین چراغ های چشمک زنِ عمرِ من به حساب می آیند. حالا که سریالِ نابی مثل او تمام شده،باید قناعت کنم به خرده فیلم هایی که از این ور و آن ور دارم.معلوم نیست چه حسی در پسِ خود داشته باشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را.

تازه از خواب بیدار شده ام.چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را.چه کسی اهمیت می دهد؟باید بروم...اما...یکی از عواملی که منجر به یک هدف عصرانه ای میشد،در خانه نیست.مینو چنان با پتو یکی شده که اگر لپ هایش نبود عمرا نمیشد تشخیص داد که موجود هست یا نیست.چتری ها به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را... چند روزیست که دلم میخواهد خودم را با یک چیزی خفه کنم.یا با خوردن کوکی ها به صورت متناوب،با تاریخ هنر مامان،یا آناستازیا،یا گوژپشت نتردام،یا همان چیزی که فقط مال شب هاست...آه که چقدر اتاقک تاریک توی دلم دنج است...میدانی از الان نشسته ام تا مانند یک لبخند پارچه ای دوخته شده بر یک پوسته ی بافتنی،با چتری هایی که به شکل مضحکی ردیف کرده اند خودشان را،تمام هیاهو های تا نیمه شب را از خود رد کنم و سپس...با یک محضی کمال یافته،خورد خورد...تا چهار صبح،خود را خفه کنم!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نه گوشم نه هوش!

یکی از جدی ترین موهبت هایی که این روزها اسیرم کرده،سریالی ست فاخر و همچی پر استعاره.بیش از حد وزن می دهد به روح.تک تک هجاها با قدرتی بی نظیر ادا می شوند.برای منِ اُپِرا ندیده،کم از اپرا نیست.چه میدانم.کم است.سریع است.نه سریعِ سرِ هم بندی.می بُرد و می رود.مثل واکینگ دد صبر نمی کند تا در اثنا مچاله شوی.می بُرد و می رود.بعد از یک داغیِ نیم ساعته تازه بوی خونِ زنده ات را حس می کنی که کفاکف پر شده از آن. گفتم کم است.سیرت نمی کند.نباید بجوی.باید نگاه کنی،نگاه کنی،نگاه کنی،بعد کمی،گوشه ای از آن بکَنی،بو بکشی،به دهان ببری،قورت ندهی،در حال مایع شدنت هضم می شود. ساخته ای است چیزی شبیه به یک غولِ مست.محکم و موزون.چه میدانم.اسیرم کرده.رنگِ چشمِ آدمیان به رنگِ زرد است.زردِ لیمویی نه،زردِ زردچوبه ای.و در آن دختری نابینا مجسمه می سازد.و عروسک ها را از بچه ها می سازند.از مواد نوزادان.و مساله مساله ی خلق است.و دردِ خالق بودن،و همچنین دردِ مخلوق بودن.رنج در آن مثل خون از قلب در بطن فیلم پمپاژ می شود.آتش حس می شود.حتی بوی گوشتِ تازه ی خرگوشِ غلتیده در نمک.چه میدانم.اگر در حینِ تماشا گیلاس بخوری،مزه ی گیلاس نمی دهد.اگر کوکی بخوری،مزه ی کوکی نمی دهد.بعد در پایانِ هر قسمت تو می مانی و یک غمِ بی پایان.واویلا.چه می سازند.آخر چگونه. شاهکارها همیشه عصبی ام می کنند.می فهمم که موقعِ دیدن انگشت شست پایم چگونه ریش های قالی را می جود و تف می کند.می فهمم که چگونه فقط بخار می شوم و منجمد می شوم،بخار می شوم و منجمد می شوم.می فهمم اما باز هم مثل همیشه جزوِ رستگارانِ نجات یافته ام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سیمبا

می گوید:He lives in you.که در واقع نمی گوید.به نغمه،استحکامی چون مرا می شکافد.دو دهه گذشته است،هنوز می ذوباند.چگونه پا گرفتم با آن.از خردی تا کنون.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

از گیلاس تا به اکشن

به خدا همه چیز از توی لُبِ مغزیِ ثبتِ خواطرم پاک شده.آنقدر واپس زدگی کرده ام که دیگر هیچ یک از اشکالِ گوشه دار و تیزِ آن شب ها در ضمیرم نیست.تمام روحِ دخترِ مُرده ای را که می تراشیدم را در گوشتِ آبدارِ یک گیلاس دیدم،و تمام چاقوهایی که بر احشایش فرو کرده بودم،چوبِ بستنی.چه میدانم.می ترسم.همه چیز شده طلایی،صورتی،بنفش،آبی...استیکرهایی که مینو برایم خریده بود گویی که یکی از عزیزانم از سیاره ی مجاور برایم به ارمغان آورده باشد و گفته باشد:بی هَپی سویت هارت...بی هَپی.آن هم با یک چشمکِ سرشار از مژه های ریمل کشیده. اما هنوز هم رگ به رگم،هنوز هم پوستی بر استخوان تشکیل نشده و هنوز هم در حال آهک ریزی ام.اما با این تفاوت که مغزم...تک تک قسمت هایش دارد می شود چیزی شبیه به یک نهال.نهالکی هفت ساله.چه میدانم.هنوز هم وحش ام.فنجانِ ریزِ گلِ سرخی ام را گذاشته بودم توی کشو که خاک نگیرد.برای تکمیلِ مراسمِ حضورش خودم را راضی کردم که بیاورمش بگذارمش در قسمت تی پارتی ام.آمد و همه را ریخت کفِ دستش.گویی که از خود بدان ها دمید،بدون اینکه دانه ای از آنها به عدم رود باز به پیاله ی وجود،وجودِ من ریخت.و سپس مرتبشان کرد.جوری که من موهایم را شانه می زنم.به همان شیوه. سرِ بی رگ و پی ام موهایش رسته.از آن زمان که بریده بودمشان تا کنون به طرز قابل توجهی رسته اند.و خیس اند.گویی که کارد را عمیق تر توی پوست انار کرده باشی،دانه ها له اند اما سرخ،تازه،نمدار... عطشِ امیلی دیکنسون داشتم،به قدری دردآور می خواستمش که نگو.می دانستم اگر کنارِ او بخوانم تا ابد خودم را توی کتاب دفن خواهم کرد.مثل خیلی چیزهای دیگری را که در قرنطینه گذاشته ام.آن را گذاشته ام برای روزِ مبادا،چنان که خود را از شمس محروم کرده ام.چندین سال...نمی توانم.دلم می خواهد مجله های الکی بخوانم.از همین فصلنامه ها...دلم می خواهد چه میدانم سریال تماشا کنم.آه که چقدر برکینگ بد توی امتحانات می چسبید...چقدر با وجود ژانرِ جنایی اش تسکین دهنده بود...این اواخر دانشگاه بد تا می کند.مغولانه تر از همیشه.چیزی هم تهش نبود.هیچ چیز نبود.دلم قائم مقام می خواست...از صبا تا نیمای او،با خلاصه نویسی هایش. اکنون هم که بدجوری معلق ام.یادِ این هیولای دانشجو کُش که می افتم نفسم می بُرد.چیزی تا پایان برکینگ بد نمانده...تمام که شد...یک عالمه اکشنِ نادیده توی کشو هست. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

قوری بدون سر و نعلبکی های کوچک را می خواهم بدهم به صاحبشان،مینو.پریشب ها دیدم که روی کمدش یک عالمه از آن نعلبکی ها و قوری های با سر،بود.و من تمام این مدت فکر می کردم که تمام چیزی که هست همین سه تکه ی کنده پاره است.برای همین دریاچه را به دریا خواهم سپرد. یکی از مزایای تابلوهای خطاطی اینست که یک شعر را می توانی به چندین نوع بخوانی.با من صنما دل یک دله کن را می توان الا یا ایها ساقی خواند،یا ای دیوانه لیلایت منم،یا حتی اللهم صلی علی محمد و آل محمد...قاب شعر را جایی زده ام که صبح ها با اولین پلک بر هم زدنی...مردمک های تنبل بیفتند رویش و هرچه دلشان می خواهد رویت کنند.اوایل،یعنی پانزده روز اول همان بیت اصلی بود که لعنتی با صدای همایون شجریان دل دل دل دل یک دله کن همراه بود و چه میدانم دیگر خروج شعر از سر ممکن نیست.بعدها دیگر صدای همایون شجریان نیامد و بی صدا خوانده میشد.حالا دیگر همان بی صدا هم نیست! و ترس من از این نیست،ترس من از آن است که تا روزهای آتی پلک هایم هم دیگر از هم وا نشوند! چه میدانم،آخر های ترم آدم با رشته اش آشنا می شود و با ورود مهمانی عزیز،آدم با اتاقش.به طور میانگین امروز نزدیک به چهار عنکبوت را بی خانمان کردم و نسل ایشان بر انداختم.صحرای پشت پنجره را که پاتوق جوانک های حشره بود را هم با آب یکسان کردم.آن ابر لوس آبی کمرنگ را هم که خودم با کاغذ رنگی درست کرده بودم و دو عدد پنبه را روی آن قرار دادم که مثلا این واقعنی ابر است را هم منهدم کردم.ننر بلا مصرفی بود.انارها را هم می خواهم کنار هم ردیف بچینم.چه معنی دارد انار اینجا انار آنجا انار همه جا!  ولم کن،حال خوشی ندارم.هم اکنون هم سه ماه دیگر.فقط بین اکنون و سه ماه دیگر خوبم.چه کار کنم خب. به این نتیجه رسیده ام که چقدر دردناکم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

پوست فرزندانتان را قلقی بکنید،روحشان را نه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا