ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

سنگ نمک

دیگرِ زیرِ پوستِ ساعتِ 8 شب و 2 بعدازظهر چیزکی نیست تا انگیزه ای باشد برای آنُ آف کردنِ یک جعبه ی قلمبه،با آن نورِ آبیِ ابتداییِ چشم سیخونک زنش.انگار خودشان روی خودشان نمک پاشیده اندُ سپس بنزینُ بعد فایر!!! حال نمی دانیم چند سال بعد باید روی بخارِِ آن جعبه ی قلمبه دست خطشان را ببینیم. شوقک ها کم کم دارند رخت بر می بندند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

لحظه ی باشکوهِ وصال به تهِ هستی

خوشحالیم که موقعِ درس پرسیدنِ سرِ کلاس حکمِ سیرُ ترخون های تهِ شیشه خیارشور را داریم...!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

لحظه ی باشکوهِ وصال به تهِ هستی

خوشحالیم که موقعِ درس پرسیدنِ سرِ کلاس حکمِ سیرُ ترخون های تهِ شیشه خیارشور را داریم...!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تو بشکن چنگ ما را ای معلا/هزان چنگ دیگر هست اینجا

بلاخره استخوان های شکسته ی وکیشنمان جوش خورد.آنچنان جوشی که ساعت 5:30 عصرمان به 5:30 صبح بدل شد...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تو بشکن چنگ ما را ای معلا/هزان چنگ دیگر هست اینجا

بلاخره استخوان های شکسته ی وکیشنمان جوش خورد.آنچنان جوشی که ساعت 5:30 عصرمان به 5:30 صبح بدل شد...!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

کلاس ها و امتحان های نفهم

قدم گذاشته ایم سمتِ یادگیریِ ملزوماتِ بساطِ جادهُ خیابان بازی...! رأس ساعت خورشید! با کله ی سنگینی که گمان می رود بی فایده ترین عضو است،و برفکی ترین تصویری که می شود از یک "سرهنگ" تجسم نمود. دقیقه های ملال آورِ یک بعد از ظهرِ پاییزی،تنها چیزی که مقدماتِ ذوب شدنِ آدمی را به درستی فراهم می کند،شنیدنِ مجروحیتِ بهترین روزِ آخرِ هفته اش است. بارهاُ بارها قدرتمندانِ جامعه هریک به نوبه ی خود،زخمی بر پیکره ی مرمرین روزهای طلایی مان زدند،و به هر جان کندنی بود،با چکاندنِ عصاره ی وجودیِ بلوریِ خودمان،از مرگِ حتمی،نجاتش دادیم. شنبهُ نصفِ خوبی داشتیم.. از یکشنبه به بعدش در تماشای کما رفتنِ روزهایِ مِن بعدمان برشته شدیم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

کلاس ها و امتحان های نفهم

قدم گذاشته ایم سمتِ یادگیریِ ملزوماتِ بساطِ جادهُ خیابان بازی...! رأس ساعت خورشید! با کله ی سنگینی که گمان می رود بی فایده ترین عضو است،و برفکی ترین تصویری که می شود از یک "سرهنگ" تجسم نمود. دقیقه های ملال آورِ یک بعد از ظهرِ پاییزی،تنها چیزی که مقدماتِ ذوب شدنِ آدمی را به درستی فراهم می کند،شنیدنِ مجروحیتِ بهترین روزِ آخرِ هفته اش است. بارهاُ بارها قدرتمندانِ جامعه هریک به نوبه ی خود،زخمی بر پیکره ی مرمرین روزهای طلایی مان زدند،و به هر جان کندنی بود،با چکاندنِ عصاره ی وجودیِ بلوریِ خودمان،از مرگِ حتمی،نجاتش دادیم. شنبهُ نصفِ خوبی داشتیم.. از یکشنبه به بعدش در تماشای کما رفتنِ روزهایِ مِن بعدمان برشته شدیم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

مرض های تاپ!

توجه:امراضِ ذیل به ترتیب رتبه(از نظرِ درد،حجم،ارتفاع،سوزش،خارش و دُزِِ داروها)اولویت بندی شده اند:مرضِ شماره ی یک: نمی دانیم به کدامین معجونِ این هستی حساسیت داشته ایم که موجباتِ تشکیلِ قشرِ برجسته ای از ریز دانه های صورتیِِ هم اندازه ی یک چشمِ چشمک زنِ ریز نقش،بر پوستِ نازنینُ پر طراوتمان گشته است!! پوستی که مأمنِ خوابُ بیداری هایمان استُ این ریز دانه ها،تهدیدی جدی برای استراحت های گاهُ بی گاهمان به شمار می روند. اما قرار است به مددِ یک قرصِ با وفا این تهدید ها کنار روند.قرصی که شما با تلفظش می توانید به مدتِ 4 ثانیه بدون اینکه لب هایتان بالاُ پایین شود،آن را تلفظ کنید.یعنی درست روی یک خطِ موازی قادر هستید تمامِ کنگره هایِ مربوطِ به صامتُ مصوت های این قرصِ با مسما را با صدایی شیوا،ادا کنید.و در ضمن، اگر اطرافیانتان کمی خوش ذوق باشند می توانند در هنگام عکس گرفتن به جای واژه ی کلیشه ایِ "سییییییییییییییب"،نامِ قرصِ بنده را برای شما تلقین کنند در راستای هرچه زیباتر شدنِ شکلُ شمایلِ لبخندِ دلربای شما:) مرضِ شماره ی دو: از روزِ چهارشنبه ،روزگارِ پاییزی مدام دارد جلوی چشمانمان آلارم می دهدُ پس از چندین ماهِ طولانی،امشب،شاهد یخ کردنِ پاهایمان هستیم به صورتِ کاملا غافلگیرانه!! به طوریکه هر لحظه این اندیشه در پسِ سلول های نهانیِ مغزمان تکان تکان می خورد که کم کم لباسک های تابستانی را جمع کنیمُ به جایش لبـــــاس های زمستانی را پهن کنیم. مرضِ شماره ی سه: یکی از انگشتانمان در طیِ عملیاتِ فوقِ سریِ تعقیبُ گریزِ یک هزارپای گوشت خوار(!)در منطقه ی ممنوعه،زخم شد و ما مجبور شدیم یک شب تا صبح بارِ سنگینِ چسب زخم را بر گونه های سرخِ گلبرگ های انگشتِ محترممان(!) تحمل کنیمُ دم نزنیم و بدتر از آن!کِرِم هم نزنیم! مرضِ شماره ی چهار: امروز هم که می خواستیم مثلا عَرضه ی زور نمائیمُ یک چشمه از استعدادهای درخشانمان را برای اهلِ خانواده به نمایش بگذاریم،بنابراین اوصاف تصمیم گرفتیم درِ اتاق را نه با دست،نه با پا،و نه با دماغ،بلکه با زانو! بله زانو...زانو،این عضوِ خمُ راست شو جلوی همه،این عضوِ سخت جانُ سخت کوش،این عضوِ جالبی که میزانِ چاقی و لاغریِ فرد را هر چند وقت یک بار روی ال سی دیِ شفافش بی هیچ کمُ کاستی گزارش می دهد،باز کنیم!! و طبقِ قوانینِ فیزیکی که سالِ اولِ دبیرستان با نمره ی 15 پاسش کردیم:هر ضربه ای که به در یا دیوار بزنی دو برابرِ همان ضربه به خودت بر می گردد(بزنی خوردی)،آن ضربه ی کذایی،باعث شد تا چند ساعت بعد از حادثه از در عذر خواهی کنیمُ به درگاهِ پروردگارِ عالمیان طلبِ استغفار کنیم!!! مرضِ شماره ی پنج: تلِ سرمان،تلِ آبی رنگمان،موقعِ نشستن بر روی خرمنِ موهایمان،قِرِچّی صدا می دهد.انگار هر لحظه به پایان عمرش نزدیک می شود. علت یابی اش کردیم:به دلیل عدمِ رطوبت،خشکیِ هوا و حاکمیتِ گازِ اسید سولفوریک بر هوای شهرک می باشد. مرضِ شماره ی شش: کارکردِ ضعیف و ناقصِ عضوِ مغز،برای به زبان آوردنِ یک شعر. حاصلِ بخشِ تولیدِ ناحیه ی حاظه ی کوتاه مدت،شعری ست که پایان دارد،اما آغازی نه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

مرض های تاپ!

توجه:امراضِ ذیل به ترتیب رتبه(از نظرِ درد،حجم،ارتفاع،سوزش،خارش و دُزِِ داروها)اولویت بندی شده اند:مرضِ شماره ی یک: نمی دانیم به کدامین معجونِ این هستی حساسیت داشته ایم که موجباتِ تشکیلِ قشرِ برجسته ای از ریز دانه های صورتیِِ هم اندازه ی یک چشمِ چشمک زنِ ریز نقش،بر پوستِ نازنینُ پر طراوتمان گشته است!! پوستی که مأمنِ خوابُ بیداری هایمان استُ این ریز دانه ها،تهدیدی جدی برای استراحت های گاهُ بی گاهمان به شمار می روند. اما قرار است به مددِ یک قرصِ با وفا این تهدید ها کنار روند.قرصی که شما با تلفظش می توانید به مدتِ 4 ثانیه بدون اینکه لب هایتان بالاُ پایین شود،آن را تلفظ کنید.یعنی درست روی یک خطِ موازی قادر هستید تمامِ کنگره هایِ مربوطِ به صامتُ مصوت های این قرصِ با مسما را با صدایی شیوا،ادا کنید.و در ضمن، اگر اطرافیانتان کمی خوش ذوق باشند می توانند در هنگام عکس گرفتن به جای واژه ی کلیشه ایِ "سییییییییییییییب"،نامِ قرصِ بنده را برای شما تلقین کنند در راستای هرچه زیباتر شدنِ شکلُ شمایلِ لبخندِ دلربای شما:) مرضِ شماره ی دو: از روزِ چهارشنبه ،روزگارِ پاییزی مدام دارد جلوی چشمانمان آلارم می دهدُ پس از چندین ماهِ طولانی،امشب،شاهد یخ کردنِ پاهایمان هستیم به صورتِ کاملا غافلگیرانه!! به طوریکه هر لحظه این اندیشه در پسِ سلول های نهانیِ مغزمان تکان تکان می خورد که کم کم لباسک های تابستانی را جمع کنیمُ به جایش لبـــــاس های زمستانی را پهن کنیم. مرضِ شماره ی سه: یکی از انگشتانمان در طیِ عملیاتِ فوقِ سریِ تعقیبُ گریزِ یک هزارپای گوشت خوار(!)در منطقه ی ممنوعه،زخم شد و ما مجبور شدیم یک شب تا صبح بارِ سنگینِ چسب زخم را بر گونه های سرخِ گلبرگ های انگشتِ محترممان(!) تحمل کنیمُ دم نزنیم و بدتر از آن!کِرِم هم نزنیم! مرضِ شماره ی چهار: امروز هم که می خواستیم مثلا عَرضه ی زور نمائیمُ یک چشمه از استعدادهای درخشانمان را برای اهلِ خانواده به نمایش بگذاریم،بنابراین اوصاف تصمیم گرفتیم درِ اتاق را نه با دست،نه با پا،و نه با دماغ،بلکه با زانو! بله زانو...زانو،این عضوِ خمُ راست شو جلوی همه،این عضوِ سخت جانُ سخت کوش،این عضوِ جالبی که میزانِ چاقی و لاغریِ فرد را هر چند وقت یک بار روی ال سی دیِ شفافش بی هیچ کمُ کاستی گزارش می دهد،باز کنیم!! و طبقِ قوانینِ فیزیکی که سالِ اولِ دبیرستان با نمره ی 15 پاسش کردیم:هر ضربه ای که به در یا دیوار بزنی دو برابرِ همان ضربه به خودت بر می گردد(بزنی خوردی)،آن ضربه ی کذایی،باعث شد تا چند ساعت بعد از حادثه از در عذر خواهی کنیمُ به درگاهِ پروردگارِ عالمیان طلبِ استغفار کنیم!!! مرضِ شماره ی پنج: تلِ سرمان،تلِ آبی رنگمان،موقعِ نشستن بر روی خرمنِ موهایمان،قِرِچّی صدا می دهد.انگار هر لحظه به پایان عمرش نزدیک می شود. علت یابی اش کردیم:به دلیل عدمِ رطوبت،خشکیِ هوا و حاکمیتِ گازِ اسید سولفوریک بر هوای شهرک می باشد. مرضِ شماره ی شش: کارکردِ ضعیف و ناقصِ عضوِ مغز،برای به زبان آوردنِ یک شعر. حاصلِ بخشِ تولیدِ ناحیه ی حاظه ی کوتاه مدت،شعری ست که پایان دارد،اما آغازی نه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

گاه مرو،گاه میا،خیز به یک بار بیا

ما مردمانِ پس از سالهاُ پس از باران هاُ پس از برف ها هستیم. در وسط برفُ بوران،جایی بین امیدُ نا امیدی،ناگهان ماشینی پیشِ رویمان ترمز می کند،مردی را می بینیم که دوان دوان به پیش می آید.مردِ مو سفیدی که سالها پیش،وقتی که جلوی دهانمان دندان نداشت،کنارش ورجه وورجه می کردیمُ با بچه هایش توپ شوت می کردیمُ دسته ی تراشِ رومیزی را تا جایی که نفس داشت می چلاندیمُ تا آشُ لاش نمی شد ولش نمی کردیم. در جایی دیگر،جایی که هیچ نگاهی در جستُ جوی نگاهِ دیگری نیست،مردی ظاهر می شود با موهای سفید،که وقتی کودکِ خُردی بیش نبودیمُ با هم بازی هایمان توی راهروهای قطار،از زیرِ دستُ پاها سرخوشانه می دویدیم،یکهو از زیرِ پرده ی یکی از کابین ها دستش می آمدُ ما را نزد خویش می نشاندُ با خنده اش پوستِ زغالیِ آفتاب سوختهُ دندان های یکی در میانمان را نوازش می کرد. پس از سالها،پس از گرم شدنُ سرد شدنِ کره ی زمین؛پس از رفتنُ متولد شدنِ خیلی آدم ها،پس از بارشِ سال های طولانی،لئوناردو کوهن هایمان را می بینیم که ما را در زمانی منجمد، بینِ 6 سالگیُ 20 سالگی نگه می دارندُ تا یک الی دو ماه همان جا حبسمان می کنندُ می روند. خیلی دنگُ فنگ دارد تا از آن برهوتِ فاصله دار،به نقطه ی روزمرگی برسیم. شاید روزی،در لا به لای ازدحامِ شهر،یا بینِ صدای رعدُ برقِ بارانِ زمستانی،یا صدایِ زنگِ تلفنِ بابا،اثری از لبه ی مشکیِ کلاهِ کوهنمان پیدا شودُ یا بندِ زمان را از پایمان بگسلد،یا ببندد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا