ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

هین! مگو فردا که فرداها گذشت...

و دیگر هیچ گاه "جاده نامِ مرا فریاد نخواهد زد".و هیچ پگاهی رنگِ مرا نخواهد دید.دیگر هیچ ردپای سوزانی از تابشِ خورشید با خود حمل نخواهم کرد،یا هیچ گلوله ی برفی،یا چکه ی بارانی.دیگر هیچ اسکناسی ته جیبم مچاله نخواهد شد.دیگر هیچ وقت از راه پله هایی که شبیهِ راه پله های درمانگاه ها به سمت اتاقِ تزریقات است بالا نخواهم رفت.هیچ اتاقی دیگر برایم گرم نمی شود و هیچ چایی برایم ریخته نمی شود و هیچ شیرینی یا شله زردی برایم در یخچال نگه داری نخواهد شد.هیچ استادی بر نامم مکث نخواهد کرد و هیچ نازنینی را نخواهم دید.دیگر موبایلم زنگی نمی خورد و دلیورِ رسیدنم دیگر هرگز جیبِ جلوی کیفم را نخواهد لرزاند.هیچ لواشکی جمع نخواهد شد و هیچ چیپسی را قرار نیست به یک بچه ی 8 ساله تحویل بدهم.هیچ آمدنی برای خاطرم نخواهد بود و هیچ ظرفِ پر از پوستِ تخمه ای را خالی نخواهم کرد.دیگر عبارتِ"سلام مرا هم برسانید" گُم خواهد شد و هیچ کس از چگونگی ام مطلع نخواهد شد.دیگر چیدنِ هیچ شاتوتی دستانم را قرمز نخواهد کرد و رابطه ام با گیاهانِ صبحگاهی کمرنگُ کمرنگ تر خواهد شد.دیگر هیچ ضربه ای به آخرِ هفته ام قلبم را فشار نخواهد داد و به هیچ رفتنُ،هیچ آمدنُ،هیچ رسیدنی دلخوش نخواهم بود.و در آخر من خواهم ماند با خوشبختی ای که هر صبح،و هر شب حسش می کنم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

قراری که دیگر سر جایش نیست

قرارم با خودم این بود که  طی کنم بی خیالیِ چیزهایی را که مثل پنیرند،و مثل سالیان سالی که متروک منش آمدمُ متروک منش تر،رفتم،بیایم و از قلعه ای بگویم که ساخت چین است ،یا از گوشتک های گرم نرم آلودی بگویم که منتهایش می رسد به کسی که مرا به دنیا آورد،یا از  تغییر رویه های نابهنگامِ ناردانه مان که گاهی گلستانمان می کند و گاهی خارستان،یا از ملاقاتم با بزرگانی بگویم که با وجودشان باعث می شوند بیش از پیش شیدای رشته ام شوم و بی خویشی را آرزو کنم،یا از نفوذ بی مقدار اکسیژن خالص در بطن ذره ذره ی روحم بگویم ،آمده بودم تا بگویم چقدر به زندگی عشق می ورزمُ چقدر احساس حماقت می کنم که هیچ سالی،به اندازه ی امسال،روند آمدُ شدِ فصل ها را حس نکرده بودم و طعم لذیذش را نچشیده بودم  . خواستم بگویم چقدر دلم تنگ می شود شب ها،برای کسانی که روزها هم همچنان در جلوی چشمانم دلتنگشان هستم... خواستم بگویم تا گفته باشم که برای گفتن آمده بودم،قرارم با خودم این بود که بنشینم و بگویم اما ناگهان رژه ی سوسککی جاهل و کم جثه بر شانه ام قرارم را به بی قراری تبدیل کرد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

قراری که دیگر سر جایش نیست

قرارم با خودم این بود که  طی کنم بی خیالیِ چیزهایی را که مثل پنیرند،و مثل سالیان سالی که متروک منش آمدمُ متروک منش تر،رفتم،بیایم و از قلعه ای بگویم که ساخت چین است ،یا از گوشتک های گرم نرم آلودی بگویم که منتهایش می رسد به کسی که مرا به دنیا آورد،یا از  تغییر رویه های نابهنگامِ ناردانه مان که گاهی گلستانمان می کند و گاهی خارستان،یا از ملاقاتم با بزرگانی بگویم که با وجودشان باعث می شوند بیش از پیش شیدای رشته ام شوم و بی خویشی را آرزو کنم،یا از نفوذ بی مقدار اکسیژن خالص در بطن ذره ذره ی روحم بگویم ،آمده بودم تا بگویم چقدر به زندگی عشق می ورزمُ چقدر احساس حماقت می کنم که هیچ سالی،به اندازه ی امسال،روند آمدُ شدِ فصل ها را حس نکرده بودم و طعم لذیذش را نچشیده بودم  . خواستم بگویم چقدر دلم تنگ می شود شب ها،برای کسانی که روزها هم همچنان در جلوی چشمانم دلتنگشان هستم... خواستم بگویم تا گفته باشم که برای گفتن آمده بودم،قرارم با خودم این بود که بنشینم و بگویم اما ناگهان رژه ی سوسککی جاهل و کم جثه بر شانه ام قرارم را به بی قراری تبدیل کرد...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

یادم نبود که قرار است روزی یادم بیاید که در همین نقطه شروع شدم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

یادم نبود که قرار است روزی یادم بیاید که در همین نقطه شروع شدم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((تو پیش از آنکه پاسخ من باشی،سوال منی))

عاقبت جلبک ها از روی فیلترمان شسته می شوند. از روی لبه ی تیغ به پایین می پریمُ شربت میل می کنیم. گودیِ قلبمان را تا به آنجا متصور می شویم که گویی وسط نخاعمان است. از فرطِ بالُ پر زدنِ دل به سوی آینده ای که با مهر شروع به آغازیدن می کند دیگر چیزی در این کالبد سنگینی نمی کند. در چنان بهبهه ی سبکی از زمان ورزیِ روزگار ،سکنی گزیده ایم که دل توی دلمان نیست تا برویم به پیشوازِ آینده و ریختنِ دلُ روده هایِ خانه ای که بین ارکیدهُ غیر ارکیده گیر کرده است. چیزی چون ذوقیِ جاودانه،امّید بارمان می کند که دیگر قرار نیست بامدادان،وقتی که درِ سلول ها باز می شوند چیزی را درست پشت سرت،در آینه ببینی که با عقل جور در نمی آید.چشم هایی سیاه با یک مقنعه ی آبی. ... و گشنیز،با آن قیافه ی رنگ پریده ی بیمار،چیزی در چنته دارد به نامِ:روح انگیزی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((تو پیش از آنکه پاسخ من باشی،سوال منی))

عاقبت جلبک ها از روی فیلترمان شسته می شوند. از روی لبه ی تیغ به پایین می پریمُ شربت میل می کنیم. گودیِ قلبمان را تا به آنجا متصور می شویم که گویی وسط نخاعمان است. از فرطِ بالُ پر زدنِ دل به سوی آینده ای که با مهر شروع به آغازیدن می کند دیگر چیزی در این کالبد سنگینی نمی کند. در چنان بهبهه ی سبکی از زمان ورزیِ روزگار ،سکنی گزیده ایم که دل توی دلمان نیست تا برویم به پیشوازِ آینده و ریختنِ دلُ روده هایِ خانه ای که بین ارکیدهُ غیر ارکیده گیر کرده است. چیزی چون ذوقیِ جاودانه،امّید بارمان می کند که دیگر قرار نیست بامدادان،وقتی که درِ سلول ها باز می شوند چیزی را درست پشت سرت،در آینه ببینی که با عقل جور در نمی آید.چشم هایی سیاه با یک مقنعه ی آبی. ... و گشنیز،با آن قیافه ی رنگ پریده ی بیمار،چیزی در چنته دارد به نامِ:روح انگیزی.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دودِ آبی

این آهنگ ،در جوابِ دلواپسی های ناشی از آینده ای که داریم نجویده قورتش می دهیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دودِ آبی

این آهنگ ،در جوابِ دلواپسی های ناشی از آینده ای که داریم نجویده قورتش می دهیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

سنگ نمک

دیگرِ زیرِ پوستِ ساعتِ 8 شب و 2 بعدازظهر چیزکی نیست تا انگیزه ای باشد برای آنُ آف کردنِ یک جعبه ی قلمبه،با آن نورِ آبیِ ابتداییِ چشم سیخونک زنش.انگار خودشان روی خودشان نمک پاشیده اندُ سپس بنزینُ بعد فایر!!! حال نمی دانیم چند سال بعد باید روی بخارِِ آن جعبه ی قلمبه دست خطشان را ببینیم. شوقک ها کم کم دارند رخت بر می بندند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا