ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

دائما یکسان نباشد حال دوران،غم مخور...

اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب می شد.بی تعارف بگویم؛خوب موقعی بود برای کندنُ رفتن.در زندگیِ کرم های پیله پرستی چون من،که هیچ پتانسیلی برای پروانه شدن ندارند،به ندرت پیش می آید که استاتوسِ روزشان بشود:"هوسِ سفر نداری،ز غبارِ این بیابان؟!" و به این فکر بیوفتند که بلاخره دیر یا زود باید روشن باشند که وقتی کار به جای "دلتنگی"...این واژه ی سخیف التلفظ رسید،دیگر دیالوگ های "پل چوبی" و اینکه "امید به معجزه از خودش مهمتره" و عبارت های بی سرانجامِ این چنینی،جواب نمی دهدُ باید گفت:"ای که دستت می رسد،کاری بکن!"اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب میشد.اگر دو-سه روز خاموش می بودمُ در عرصه ی زندگیِ مجازی و واقعی،حضورم کم رنگ تر می نمود،شاید کسی نیز مرا دلتنگ می شد.شاید احمق بودنم در نظرِ کسی اندکی کم فروغ تر می شدُ یک عذرخواهیِ تُپلُ چاقُ چله،توی دلِ غمزده ی جمعه شبم انتظارم را می کشید...شاید نبودنم برای این اهالی،طاقت فرسا میشدُ می توانستند سه تایی،برای اینکه غمِ نبودنم را فراموش کنند،به یک میهمانی شام بروندُ تا دیروقت بنشینندُ جیغ طوطی بشنوندُ خبرهای آخرین قسمتِ عمرِ گلِ لاله بشنوفندُ برایم پیامک بزنند...این دو روز می توانست خیلی خوب،یا خیلی بد بگذرد،اما خوبی اش به این بود که لاجرعه می گذشت...چونان همان "آب سیرِ آتش فعل"...اما نشد،پیله هکِ بد مصّب،هی تنگ ترُ تُرُش تر شدُ هی من را بیشتر فرو برد توی کاغذهای قطورِ آن مکتوبِ طویلِ معروف حضورِ هر دانشجوی ترم چهاری!نشد.به هر دری که زدم نشد.کاش فقط نمیشد،نه اینکه میشدُ بدتر از پیش میشد.کاش فقط نمیشد.احمق بودنم بیش از پیش برجسته شدُ زمامِ تمامِ امور از کفم رفت.آن مکعب مستطیلِ سفید رنگ هم برای همیشه تبدیل به هیچ شد.خیلی زودتر از آنچه که گمان می بردم خوابم بردُ صبح هم زودتر از آنچه که گمان می بردم رویم به روی این روزِ بی روزی،باز شد.آن شبی که میباست توی جاده،از فرطِ تماشای بیرونِ متحرک،دستانم توی جیب هایم خشک می شد،توی همان پیله،استخوان های گلویم مرتب منبسطُ منقبض می گردیدُ هی کله ام می خورد به آن سقفِ شکلاتی.ولی کاری از کسی ساخته نبود.دوباره پوست انداختم ولی خویشتنم با آن پوستِ افتاده ام چندان تفاوتی نداشت.شاید اگر نبودم،اوضاع رو به راه تر می بود،شاید بعدا ها مجال این را داشتم که بگویم چقدر به رغمِ تمامِ بی نازنینی هایم،با بچه های کلاس جوشیدمُ به حرفت گوش دادم.یا می توانستم توی آن گیرُ دارهایی که قرار است بار دیگر توی اداره ها در چنگش بیوفتم،سرِ تو غُر بزنم و بگویی:درست میشه.چه می توانم بکنم که طبیعتت همین است.همیشه "میخوری تا خورده نشی".خدا را شکر که برایت طعمه ی دندان گیری نبودمُ زمینه کاملا برایم مساعد بود تا از چنگالت بجهم....هنوز هم بی چمدانم،... نرفته ام...مانده ام.و همه چیز دست نخورده است.گاهی تو،تو ای بانویِ اشراقیِ من، باز ابری می شوی،گاهی کله ی سحر بر من می تابی،گاهی هم کلا قیدِ من را می زنی.این آخری از همه بدتر است...این را هم کاری نمی توان کرد..و تو:دستانم را پهن کرده بودمتا به زیرِ آن بنشینی و بی واهمه خورشید هی گریه کنی. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

روزهایی که آن آفتابِ عالم تاب،توی ساعت های پروانه شدن،خیلی ریلکس،شعارِ "بر من بتاب" را جدی می گیرد،دیگر مجالی برایِ در پیله چپیدن نیست.باید مثل اسب آبیِ تشنه،یه وِری توی یک لاینِ بیخودُ بی جهت،سِیر کنی.بی منتها.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

[عنوان ندارد]

روزهایی که آن آفتابِ عالم تاب،توی ساعت های پروانه شدن،خیلی ریلکس،شعارِ "بر من بتاب" را جدی می گیرد،دیگر مجالی برایِ در پیله چپیدن نیست.باید مثل اسب آبیِ تشنه،یه وِری توی یک لاینِ بیخودُ بی جهت،سِیر کنی.بی منتها.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هاکونا ماتارا

بعد از آن سوزُ گدازهای بی موقعِ به گاهِ این میانترم ها،اندکی خویشتن را به شارژِ آخرِ هفته زده بودم.پاسخ هایم را هم همین پریسَحَر پیش،که خواب بر پلک هایم هبوط نمی کردُ توی همان عالمِ معنا،لای شاخه های طوبی گیر کرده بود، قشنگ تا کرده بودمُ به صورتِ کاملا صرفه جویانه،توی ساک دستی ام تعبیه کرده بودم تا از آن ور هم بتوانم پاسخ های بیشتری در وی بچپانم. با وجودِ اینکه می دانستم احمقم،ولی نمی دانستم روزی می رسد که کسی پیدا می شودُ از زبانِ کسی،این لفظِ کاملا شخصی،و خصوصی را می شنوم.و به تبعِ آن،اندکی دچار اختلالاتِ مغزی گشته بودمُ باز به تبعِ آن راهِ شُش هایم گویی مسدود شده بودُ باز هم به تبعِ آن،حلقُ گلویم نیز مثل دستمال کاغذی های تهِ شلوار جین هایم کاملا در هم تنیده بود.با همه این امراضِ لاکردار،سعی می کردم این احمق بودن را بگذارم به حساب،و مسیرِ سنگلاخیِ از سردر تا دانشکده را برای خویش آکنده کنم از افکارِِ فوقِ پازیتیو...! از خیزید و خز آرید که هنگامِ خزان است شروع کردمُ وقتی به خویش آمدم دیدم تا مرزِ ((وَسَعَِ کرسیُّهُ السَّماواتِ و الأرض)) هم پیش رفته ام. در طیِ آن مسیر،خیلی چیزهای خوبِ سرخُ سفید را در ضمیر تکرار می کردمُ به هیچ جانبی رو بر نمی تافتم.هر آن ممکن بود دچار شوم.دچار به فاجعه ی ساعت،یا تاریخ.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

هاکونا ماتارا

بعد از آن سوزُ گدازهای بی موقعِ به گاهِ این میانترم ها،اندکی خویشتن را به شارژِ آخرِ هفته زده بودم.پاسخ هایم را هم همین پریسَحَر پیش،که خواب بر پلک هایم هبوط نمی کردُ توی همان عالمِ معنا،لای شاخه های طوبی گیر کرده بود، قشنگ تا کرده بودمُ به صورتِ کاملا صرفه جویانه،توی ساک دستی ام تعبیه کرده بودم تا از آن ور هم بتوانم پاسخ های بیشتری در وی بچپانم. با وجودِ اینکه می دانستم احمقم،ولی نمی دانستم روزی می رسد که کسی پیدا می شودُ از زبانِ کسی،این لفظِ کاملا شخصی،و خصوصی را می شنوم.و به تبعِ آن،اندکی دچار اختلالاتِ مغزی گشته بودمُ باز به تبعِ آن راهِ شُش هایم گویی مسدود شده بودُ باز هم به تبعِ آن،حلقُ گلویم نیز مثل دستمال کاغذی های تهِ شلوار جین هایم کاملا در هم تنیده بود.با همه این امراضِ لاکردار،سعی می کردم این احمق بودن را بگذارم به حساب،و مسیرِ سنگلاخیِ از سردر تا دانشکده را برای خویش آکنده کنم از افکارِِ فوقِ پازیتیو...! از خیزید و خز آرید که هنگامِ خزان است شروع کردمُ وقتی به خویش آمدم دیدم تا مرزِ ((وَسَعَِ کرسیُّهُ السَّماواتِ و الأرض)) هم پیش رفته ام. در طیِ آن مسیر،خیلی چیزهای خوبِ سرخُ سفید را در ضمیر تکرار می کردمُ به هیچ جانبی رو بر نمی تافتم.هر آن ممکن بود دچار شوم.دچار به فاجعه ی ساعت،یا تاریخ.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عادت نمی کنیم،چراغ ها را هم تا خودِ صبح روشن می گذاریم!

میدانی؟زیستن توی قهقرای غربت چیزِ لذیذی نیست. مثلِ جویدنِ سقز می ماند.هی می جَوی،هی می جَوی ولی نه رنگی دارد،نه مزه ای،و سرانجامش هم یک فک دردِ اساسیُ یک مزه ی تلخِ بی حال است.خودت را می فریبی اگر به دلت راه بدهی سقز همان آدامس خرسی است. میدانی چقدر روزها بی مزه اند وقتی بدونِ ذره ای احساسِ برانگیختگی،یا لختی شوق،با یک عالمه خداحافظی از مبدأ و صفر تا سلام از مقصد،بدون احوالپرسیِ یک آلاله ی نازنین نما،می روی به آن دارالعلمِ عظیم؟! میدانی چقدر روزها دیر می جنبند وقتی بلاتکلیف،دور تا دور یک نرده ی یخِ سرگیجه آور،میچرخی که کشف کنی اصلا اینجا کجاست؟! کدام طبقه است؟! کدام بخش؟! کدام کلاس؟!میدانی چقدر گَس کننده  است که مهمان باشی، اما حبیبِ کسی نباشی و حس کنی مثل یک مهاجرِ از جنگ گریخته به این کشور پناه آورده ایُ اکنون جزو شهروندانِ درجه ی دو و سه حساب می شوی؟! میدانی چقدر بد است وقتی هر روز صبح،یک عده آدمِ لباسِ فرم پوشیده،جوری سر تا پایت را ورانداز کنند انگار که دزدی،یا توی کوله ات بمب داری،یا اصلا خودت،خودِ بمبی با آن چشم های هراسانت که نمی دانی توی کدام سوراخی بروی بچپانی خودت را برای اجرای نقشه های شیطانی ات؟! میدانی چقدر آزار دهنده است وقتی که هر روز باید 10 تا ناخنِ لاک زده ی پر ملات را ببینی که هی می روند روی گردیِ وُلُمِ صدای ضبطی که دارد خودش را شقه شقه می کند در جهتِ هرچه رساتر بودنِ صدای نوحه اش؟!آن هم درست سرِ چراغ قرمزها؟! میدانی چقدر گزاینده است وقتی که با ولعِ تام،به صورتِ گردُ معصومِ ناردانه ات می نگری،اما او از تو می ترسدُ وحشت داردُ تو را "دیوانه" می نامد؟! حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی چقدر عصبی کننده است وقتی استاد به دانشجویانش می گوید:"[آخر ترم] چنانت بکوبم به گرزِ گران" و تو دلت غنج نرود.یعنی فکر کنی این همای سعادت،(=گرزِ گران)قرار نیست بر تو سایه افکندُ تو کلا ول معطلی!! میدانی چقدر روانی کننده است که هر روز بیاییُ خورشیدِ فروزانت را ببینی که روی سرش روسری بسته شده،روی انگشتش چسبِ زخم و روی قلمِ پاهایش حوله ی داغ.و تمامِ کواکبُ رنگ هاُ ارتشش به حال خود وا مآنده. میدانی تا چه حد درد دارد که مرادُ قطبت را تصور بنمایی که توی آن برفُ کولاکِ خاصِ آن شهرکِ صنعتیِ نا دوست داشتنی،نشسته و هرجای سفیدُ خالی ای را که توی کاغذ است با مرکبُ لیقه پر می کند؟!آن هم بی هدف؟! میدانی چقدر سخت است که زن عمویت تو را "آبادی" بنامدُ تو در عرضِ یک فصل برهم زدن بشوی بَرِّ بیابان؟! چقدر حال به هم زن است این پنجِ به علاوه ی یک،وقتی که پدر بزرگت بغل دستت نباشد که دستش را بگذارد زیرِ چانه اش و مورب بنشیند روی مبلُ هر از گاهی از زیرِ انگشتانش سفیدیِ دندان هایش را ببینی که رو به توستُ دارد چشمک می زندُ می گوید:"اصلِ کار تو هَسّی"! تو نمیدانی چقدر بی شعورند آن دقیقه هایی که می نشینی منتظرِ یک مکعبِ بنفش،که حالا بزرگ شده و پیشرفت کردهُ شده مکعب مستطیلِ سفید،که از تویش چهار تا حرفِ مشکی،عین همان رگه های مشکیِ حل شده توی ماده ی آبکیِ غلیظِ لج باز،بریزند توی گوشه ی قرمزِ چشم هایت و بگوید:کوفتُ درد.کوفتُ درد.کوفتُ درد. ... حس می کنم دارم از وجود می روم توی چاله ی تاریکِ عدم. گذشت آن روزهایی که توی یک حبابِ نا ترکیدنیِ آن روزها غوطه ور بودمُ دائما از مرحله ی وفا،به مرحله ی صفا می رفتمُ حاضر بودم صد بار دستم برود لای درِ ماشین اما باز هم شنبه هاُ چهارشنبه ها هی تکرار شوند. اینجا همه ی روزها عصرِ جمعه است.با این تفاوت که شماره دارد.عصر جمعه ی یک،عصرِ جمعه ی دو،عصرِ جمعه ی سه...گاهی مثل لبه ی کاغذها و جزوه هایم خودم را می بُرانم،که حواسم را پرت کنم که عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنند،عادت می کنند،عادت می کنند.اما می سوزد،خون می آید،درد می گیرد اما مثل احمق ها زود خوب می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

عادت نمی کنیم،چراغ ها را هم تا خودِ صبح روشن می گذاریم!

میدانی؟زیستن توی قهقرای غربت چیزِ لذیذی نیست. مثلِ جویدنِ سقز می ماند.هی می جَوی،هی می جَوی ولی نه رنگی دارد،نه مزه ای،و سرانجامش هم یک فک دردِ اساسیُ یک مزه ی تلخِ بی حال است.خودت را می فریبی اگر به دلت راه بدهی سقز همان آدامس خرسی است. میدانی چقدر روزها بی مزه اند وقتی بدونِ ذره ای احساسِ برانگیختگی،یا لختی شوق،با یک عالمه خداحافظی از مبدأ و صفر تا سلام از مقصد،بدون احوالپرسیِ یک آلاله ی نازنین نما،می روی به آن دارالعلمِ عظیم؟! میدانی چقدر روزها دیر می جنبند وقتی بلاتکلیف،دور تا دور یک نرده ی یخِ سرگیجه آور،میچرخی که کشف کنی اصلا اینجا کجاست؟! کدام طبقه است؟! کدام بخش؟! کدام کلاس؟!میدانی چقدر گَس کننده  است که مهمان باشی، اما حبیبِ کسی نباشی و حس کنی مثل یک مهاجرِ از جنگ گریخته به این کشور پناه آورده ایُ اکنون جزو شهروندانِ درجه ی دو و سه حساب می شوی؟! میدانی چقدر بد است وقتی هر روز صبح،یک عده آدمِ لباسِ فرم پوشیده،جوری سر تا پایت را ورانداز کنند انگار که دزدی،یا توی کوله ات بمب داری،یا اصلا خودت،خودِ بمبی با آن چشم های هراسانت که نمی دانی توی کدام سوراخی بروی بچپانی خودت را برای اجرای نقشه های شیطانی ات؟! میدانی چقدر آزار دهنده است وقتی که هر روز باید 10 تا ناخنِ لاک زده ی پر ملات را ببینی که هی می روند روی گردیِ وُلُمِ صدای ضبطی که دارد خودش را شقه شقه می کند در جهتِ هرچه رساتر بودنِ صدای نوحه اش؟!آن هم درست سرِ چراغ قرمزها؟! میدانی چقدر گزاینده است وقتی که با ولعِ تام،به صورتِ گردُ معصومِ ناردانه ات می نگری،اما او از تو می ترسدُ وحشت داردُ تو را "دیوانه" می نامد؟! حتی تصورش را هم نمی توانی بکنی چقدر عصبی کننده است وقتی استاد به دانشجویانش می گوید:"[آخر ترم] چنانت بکوبم به گرزِ گران" و تو دلت غنج نرود.یعنی فکر کنی این همای سعادت،(=گرزِ گران)قرار نیست بر تو سایه افکندُ تو کلا ول معطلی!! میدانی چقدر روانی کننده است که هر روز بیاییُ خورشیدِ فروزانت را ببینی که روی سرش روسری بسته شده،روی انگشتش چسبِ زخم و روی قلمِ پاهایش حوله ی داغ.و تمامِ کواکبُ رنگ هاُ ارتشش به حال خود وا مآنده. میدانی تا چه حد درد دارد که مرادُ قطبت را تصور بنمایی که توی آن برفُ کولاکِ خاصِ آن شهرکِ صنعتیِ نا دوست داشتنی،نشسته و هرجای سفیدُ خالی ای را که توی کاغذ است با مرکبُ لیقه پر می کند؟!آن هم بی هدف؟! میدانی چقدر سخت است که زن عمویت تو را "آبادی" بنامدُ تو در عرضِ یک فصل برهم زدن بشوی بَرِّ بیابان؟! چقدر حال به هم زن است این پنجِ به علاوه ی یک،وقتی که پدر بزرگت بغل دستت نباشد که دستش را بگذارد زیرِ چانه اش و مورب بنشیند روی مبلُ هر از گاهی از زیرِ انگشتانش سفیدیِ دندان هایش را ببینی که رو به توستُ دارد چشمک می زندُ می گوید:"اصلِ کار تو هَسّی"! تو نمیدانی چقدر بی شعورند آن دقیقه هایی که می نشینی منتظرِ یک مکعبِ بنفش،که حالا بزرگ شده و پیشرفت کردهُ شده مکعب مستطیلِ سفید،که از تویش چهار تا حرفِ مشکی،عین همان رگه های مشکیِ حل شده توی ماده ی آبکیِ غلیظِ لج باز،بریزند توی گوشه ی قرمزِ چشم هایت و بگوید:کوفتُ درد.کوفتُ درد.کوفتُ درد. ... حس می کنم دارم از وجود می روم توی چاله ی تاریکِ عدم. گذشت آن روزهایی که توی یک حبابِ نا ترکیدنیِ آن روزها غوطه ور بودمُ دائما از مرحله ی وفا،به مرحله ی صفا می رفتمُ حاضر بودم صد بار دستم برود لای درِ ماشین اما باز هم شنبه هاُ چهارشنبه ها هی تکرار شوند. اینجا همه ی روزها عصرِ جمعه است.با این تفاوت که شماره دارد.عصر جمعه ی یک،عصرِ جمعه ی دو،عصرِ جمعه ی سه...گاهی مثل لبه ی کاغذها و جزوه هایم خودم را می بُرانم،که حواسم را پرت کنم که عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنی،عادت می کنند،عادت می کنند،عادت می کنند.اما می سوزد،خون می آید،درد می گیرد اما مثل احمق ها زود خوب می شود.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نمی دانمت،نمی دانی ام...

تا به حال شده که یکهو،دیدِ اول شخصتان را که خصوصی ترین داراییِ تان است را از دست بدهید و خودتان را در قالبِ یک سوم شخص ببینید؟! آن هم یک سوم شخصِ کاملا بی نزاکت،و بی درایت؟! فرض کنید از طرفِ اول شخصتان برای شما پیامی فرستاده می شود با این مضمون: بعضی صبح ها که از خواب پا میشی با خودت فکر میکنی: ''نمیتونم از پسش بر بیام'' و بعد تو دلت میخندی چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی ... "چارلز بوکوفسکی" بعد شما یکّه ی از نوع یکّه ی ابنا و بشرِ شیفته ی موادِ مخدرِ،در هنگامِ شنیدنِ صدای بوقِ ماشین،می خوریدُ اصلا هم متوجه نمی شوید شماره ی بالا،شماره ی خودِ اول شخصِ شماست.زیرا که در دنیایِ ماشینی زیست می کنید.باری،پس از خواندنِ پیام، در ضمیرتان می گویید:چه مناسبِ احوال ست این پیام،چه به روزگارِ ما می خورد این متنُ چهُ چه...پس از آن ،سوم شخصتان را با حالی که برایتان مجهول است می بینید.مثلا فرض کنید سوم شخصتان پاچه ی شلوارش را کشیده روی بوت هایش و پاهایش مثلِ قوطیِ کنسروِ لوبیا گشته،یا سوم شخصتان را می بینید که یک ساعتُ نیم روی دفترش خم شده و حتی در دلِ سکوتِ کلاس هم می نویسدُ شدتِ فرکانسِ برخوردِ النگوهایش بر میز هم گواهِ این ماجراستُ دمی سر بر فراز نمی گیرد.یا سوم شخصتان را ببینید که چیزی شبیهِ پاره آجر،که امروزه به آن "گوشی" می گویند را انداخته توی لُپ اش(منظور جیب است) و برایش خیالی نیست که وزنش با این پدیده دچارِ نوسان است. شما اکنون با اول شخصتان،در حالِ معاینه،و مشاهده ی سوم شخصِ خویش می باشید.و هیچ چیز از وی نمی دانید. اول شخصِ شما،منم.و سوم شخصتان کسی ست که هر روز به صورتِ خودکار،طی پردازش های بسیار ظریف،تجزیه می گردد.و تمام می شود. و درست یک سال بعد،همین موقع،در همین روز،اول شخصِ شما بر می گردد و به سوم شخصتان می گوید:دیدی گذشت...؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

نمی دانمت،نمی دانی ام...

تا به حال شده که یکهو،دیدِ اول شخصتان را که خصوصی ترین داراییِ تان است را از دست بدهید و خودتان را در قالبِ یک سوم شخص ببینید؟! آن هم یک سوم شخصِ کاملا بی نزاکت،و بی درایت؟! فرض کنید از طرفِ اول شخصتان برای شما پیامی فرستاده می شود با این مضمون: بعضی صبح ها که از خواب پا میشی با خودت فکر میکنی: ''نمیتونم از پسش بر بیام'' و بعد تو دلت میخندی چون یاد تمام صبح هایی میوفتی که این فکر رو داشتی ... "چارلز بوکوفسکی" بعد شما یکّه ی از نوع یکّه ی ابنا و بشرِ شیفته ی موادِ مخدرِ،در هنگامِ شنیدنِ صدای بوقِ ماشین،می خوریدُ اصلا هم متوجه نمی شوید شماره ی بالا،شماره ی خودِ اول شخصِ شماست.زیرا که در دنیایِ ماشینی زیست می کنید.باری،پس از خواندنِ پیام، در ضمیرتان می گویید:چه مناسبِ احوال ست این پیام،چه به روزگارِ ما می خورد این متنُ چهُ چه...پس از آن ،سوم شخصتان را با حالی که برایتان مجهول است می بینید.مثلا فرض کنید سوم شخصتان پاچه ی شلوارش را کشیده روی بوت هایش و پاهایش مثلِ قوطیِ کنسروِ لوبیا گشته،یا سوم شخصتان را می بینید که یک ساعتُ نیم روی دفترش خم شده و حتی در دلِ سکوتِ کلاس هم می نویسدُ شدتِ فرکانسِ برخوردِ النگوهایش بر میز هم گواهِ این ماجراستُ دمی سر بر فراز نمی گیرد.یا سوم شخصتان را ببینید که چیزی شبیهِ پاره آجر،که امروزه به آن "گوشی" می گویند را انداخته توی لُپ اش(منظور جیب است) و برایش خیالی نیست که وزنش با این پدیده دچارِ نوسان است. شما اکنون با اول شخصتان،در حالِ معاینه،و مشاهده ی سوم شخصِ خویش می باشید.و هیچ چیز از وی نمی دانید. اول شخصِ شما،منم.و سوم شخصتان کسی ست که هر روز به صورتِ خودکار،طی پردازش های بسیار ظریف،تجزیه می گردد.و تمام می شود. و درست یک سال بعد،همین موقع،در همین روز،اول شخصِ شما بر می گردد و به سوم شخصتان می گوید:دیدی گذشت...؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

ای ابر خوش باران،بیا! وی مستیِ یاران،بیا!

باران که میریخت روی سقفِ خانه،فکرم میرفت سمتِ چیزهایی که ممکن بود از روی سهل انگاری،توی بیرونِ خانه جایشان گذاشته باشم.مثل کفش هایم،یا مثل لباس هایم که احیانا روی بند بودند،یا حتی آدم هایم...باران همین جور میریختُ میریختُ من فکر می کردم الان کفش هایم را باد برداشته و برده و انداخته توی یک درخت،یا لباس هایم،یا آدم هایم...صبح هم که میشد خیالم راحت نبود،فکر می کردم ممکن است چیزهایی،از یک آدم سهل انگار،که توی یک شب بارانی بیرونِ خانه اش جا گذاشته را باد آورده و انداخته توی درختِ خانه ی ما،مثل کفش هایش،مثل لباس هایش،یا حتی آدم هایش......هیچ گاه در باران،آرام خاطر نبودم.هیچ گاه.نه در باران،نه در کلاس های شاهنامه.هیچ کدام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا