ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

((آنچه بگذشت نمی آید باز))

و در همین امروزِ امروز،برداشتیمُ نخُ کلاف هایمان را از آن دارالعلمِ عظیم جمع کردیمُ گذاشتیم زیرِ بغلمان و آمدیم خانه.تا همین ثانیه ی جاری هم اصلا حالیمان نبود که چه حادثه ای رخ داده. ... آخر تمام شدنِ یک ترمِ سردِ خشن چقدر می تواند به اندازه ای مهم باشد که با عنوان "حادثه" شناخته گردد؟! چقدر؟! مگر چند نفر در این دنیا برایشان مهم است که ترم تمام شده؟! بر فرض هم که مهم باشد...آخرش که چه؟! ... تا مدت های مدیدی دچار توهماتِ عمیقی شده بودم که شاید نتوانم لحظه های رفته را باز گردانم،اما می توانم شرایطِ همان لحظه را فراهم آورم و دوباره خویشتن را در همان لحظه بیابم.اما طبقِ یک اصلِ نیمه علمی،که می گوید:"ماهی تو یه آب دو بار نمی تونه شنا کنه"،تمام توهماتم فرو پاشید.شرحِ این اصل مفصل است...عصاره اش همین است که یاد گرفتیم:ماهی تو یه آب دوبار نمی تونه شنا کنه چون نه آب اون آبه،و نه ماهی اون ماهی. بر طبقِ همین اصل،چیزی در درونم می غُلد که می گوید:انسان ها چطور می توانند اجازه دهند لحظه های خوبِ زندگی شان همین طور بگذرندُ بروندُ در حالیکه می دانند این لحظه ها هیچ وقت بر نمی گردند و باز سازی و بازآفرینیِ آن لحظه ها هم عبث ترین کارِ ممکن است؟! بیخود نیست که محمود دولت آبادی می گوید:"احساس می کنم روز به روز زندگی می کنم،حتی ساعت به ساعت.احساس اینکه زمان لحظه به لحظه دارد زندگی ام را می قاپد و من هیچ علاجی نمی توانم بکنم دچار انزجارم می کند" دیگر چه متنی،چه نوشته ای،چه دستخطی در دنیا هست که تا این حد گویایِ این روزهای من باشد؟! واقعا چه علاجی می توان کرد؟! ... ترم تمام شده...و بحرانی که با من است اینست که چگونه،و با چه سیستمی این ترم ها همین جور فرتُ فرت تمام می شوند؟! با چه سیستمی تابستانِ لذیذِ نوزده سالگی مان یکهو سر از وسطِ بیابان در می آورد؟!اصلا با چه حقی،بدونِ هیچ مقدمه ای،از درِ یخچالِ خانه ی مادر بزرگ،خودمان را در ساختمان های اداریِ اعصاب خرد کن می بینیم؟! ترم تمام شده...و من همچنان به آن چهار شکلات توفیس جوری می نگرم که انگار دیگر لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم که زندگی را برگردانم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((چه چیز پلکِ تو را می فشرد؟))

خیلی وقت پیش...این که می گویم خیلی وقت پیش،بر میگردد به قبل از زمانی که عزمِ چمدان بستن کرده بودم...،همان موقع ها،در همان شب هایی که به قدرِ این شب ها سردُ تاریک نبود،آرزویی کرده بودم.آرزو کرده بودم یک عمر،برای یک نفر،مثل باد بگذرد...برایش از خدا خواسته بودم که به طرفة العینی هشت سال از عمرش را،به قول فردوسی:به قدرِ رسیدنِ بویی به مغز،دود کند.یا حداقل با یک سوزنِ بی حسیِ کرخت کننده،یک جوری سر و تهِ این دوران را هم بیاورد.اما نمی شود...گاهی زندگی کردن در یک روز،خیلی سخت تر است از زندگی کردن در صد سال... میدانی؟! زیاد حسِ قشنگی نیست که ناردانه ات،درست آن طرفِ دیوارِ تو،بنشیندُ دورِ روزهایِ بدونِ سوزنِ بی حسی اش را با پاپیون و گل های ریز و درشت تزیین کند. من،خودم،به شخصه،فکر می کنم حدود سی و پنج درصد از زندگی ام با تزریقِ سوزن های بی حسی،کرخت شده.کرختی ای که آدم را فلج می کند نه،کرختی ای که نمی شود دیگر روی سنگ ها و صخره ها و فراز و نشیب های مزخرفِ زندگی غلت زد و باید عینِ یک تکه کاغذِ بی خط،روی آب،شناور بود.به این می گویند زندگی کردن به صورت افقی(در مقابل عمودی). بارها و بارها وقتی که در خویشتن نظر افکنده بودمُ دیده بودم وَه که چقدر به درجه ی بالایی از بیکاری رسیده ام،که نشسته ام راجع به مقوله های کاملا چرت زندگی فکر می کنم،سرنگ را پر کرده،و بر رگِ تپنده ی روحم تزریق کرده بودمُ از عالم ناسوت،به عالم لاهوت رفته بودم.یا در مواردِ خیلی حادّش،خودم را هول داده بودم سمتِ وادیِ احمقانه اندیشی ها و دیوانه زیستی ها.خیلی هم جواب داده بود و یک عالمه از مسائل ناگشودنیِ زندگی،از بس کم آورده بودند،خود به خود وا رفته بودندُ تازه در برابرم دولا راست هم می شدند. اما اوجِ بدبختی اینجاست که مانندِ یک آشپزِ ذوقیِ خوشحال،که فقط یک بار می تواند یک غذای لذیذ،آن هم فقط به قدرِ گنجایشِ شکمِ 4 نفر،سرِ هم کندُ دیگر روزِ بعدش نمی تواند آن غذا را با همان سبکُ سیاق درست کند،تو فقط می توانی خودت را بی حس کنی،یعنی آنقدر در این حرفه خبره نگشته ای که بتوانی در عینِ بی وزنیِ خود،دیگری را هم به ضیافتِ بی وزنیِ خود دعوت کنی.فکر کن نار دانه ات،دارد با همان روحیه ی عقرب خوییِ مغرور و سلطه خواهی و عزلت انگاری اش،با یک هشت سالِ هشت پا صفتِ هشت خوانی،به صورتِ کاملا حل نشده،دستُ پنجه نرم می کندُ تو این طرفِ دیوار نشسته ای و تا سه بعدِ نصفه شب بیداریُ داری مُرید شدنت را با کائنات و بچه ها(حسام الدین چلبی،اسرافیل،گوسفندِ اون یارو سامری،مهندس هدهد،کرمِ هفتواد،رابعه بنت کعب و...)جشن می گیری. گرچه،در این بی خویشی و در این حالتِ بی هوشی،باز هم انگار کسی از آن پایین،نخت را می کشد و دور قرقره می چرخاند که کافیست... بیچاره گیِ من و تو همین است ناردانه.یک فضایِ سنگین،سایه ی سنگینِ یک پدیده ی هورمونی،نه من را از آن بالا می کشاند پایین،نه می گذارد تو بر روحیه ی عقرب خویی ات غلبه یابی و بر نخِ من چنگ بزنی تا تو را هم بی حس کنم ناردانه ی من. یا نخواستی،یا نتوانستم... حتی میشد اگر حوصله ات از صداهای گوسفندِ سامری،یا شیپورِ اسرافیل سر رفت،تو را در بر بگیرم و ببرمت در طبقه ی مخصوصِ خودت...لباسِ آبی آلیس را تنت کنم و بنشانمت کنارِ مادربزرگِ آناستازیا تا برایت آن جعبه جواهر را کوک کند و آناستازیا برایت بخواند،هفت کوتوله دورت بگردند و گنجشک های سیندرلا برایت تاج گل درست کنند،اسبِ سفیدِ تک شاخ دماغش را بمالد به موهایت و تو بخندی،گربه های ملوسِ اشرافی توی دامن تو بنشینند و نازشان کنی،پسرِ جنگل برایت موز پوست بکند،شنل قرمزی به تو حسودی کند،راتوتیل برایت غذاهای خوشمزه درست کند،باربی ها ناخن هایت را لاک بزنند و من هم فقط توی چهارچوبِ در بایستم و خنده هایت را تماشا کنم و گوسفندِ سامری را به سکوت دعوت کنم... اما نمی دانم چند تا آلیس و چند تا کلید و چند تا درِ کوچک و بزرگ باید باشندُ باز شوند تا به من گره بخوریُ بی حس شوی.نه فقط این هشت سالِ لعنتی،تا وقتی که شقایق هست. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

((چه چیز پلکِ تو را می فشرد؟))

خیلی وقت پیش...این که می گویم خیلی وقت پیش،بر میگردد به قبل از زمانی که عزمِ چمدان بستن کرده بودم...،همان موقع ها،در همان شب هایی که به قدرِ این شب ها سردُ تاریک نبود،آرزویی کرده بودم.آرزو کرده بودم یک عمر،برای یک نفر،مثل باد بگذرد...برایش از خدا خواسته بودم که به طرفة العینی هشت سال از عمرش را،به قول فردوسی:به قدرِ رسیدنِ بویی به مغز،دود کند.یا حداقل با یک سوزنِ بی حسیِ کرخت کننده،یک جوری سر و تهِ این دوران را هم بیاورد.اما نمی شود...گاهی زندگی کردن در یک روز،خیلی سخت تر است از زندگی کردن در صد سال... میدانی؟! زیاد حسِ قشنگی نیست که ناردانه ات،درست آن طرفِ دیوارِ تو،بنشیندُ دورِ روزهایِ بدونِ سوزنِ بی حسی اش را با پاپیون و گل های ریز و درشت تزیین کند. من،خودم،به شخصه،فکر می کنم حدود سی و پنج درصد از زندگی ام با تزریقِ سوزن های بی حسی،کرخت شده.کرختی ای که آدم را فلج می کند نه،کرختی ای که نمی شود دیگر روی سنگ ها و صخره ها و فراز و نشیب های مزخرفِ زندگی غلت زد و باید عینِ یک تکه کاغذِ بی خط،روی آب،شناور بود.به این می گویند زندگی کردن به صورت افقی(در مقابل عمودی). بارها و بارها وقتی که در خویشتن نظر افکنده بودمُ دیده بودم وَه که چقدر به درجه ی بالایی از بیکاری رسیده ام،که نشسته ام راجع به مقوله های کاملا چرت زندگی فکر می کنم،سرنگ را پر کرده،و بر رگِ تپنده ی روحم تزریق کرده بودمُ از عالم ناسوت،به عالم لاهوت رفته بودم.یا در مواردِ خیلی حادّش،خودم را هول داده بودم سمتِ وادیِ احمقانه اندیشی ها و دیوانه زیستی ها.خیلی هم جواب داده بود و یک عالمه از مسائل ناگشودنیِ زندگی،از بس کم آورده بودند،خود به خود وا رفته بودندُ تازه در برابرم دولا راست هم می شدند. اما اوجِ بدبختی اینجاست که مانندِ یک آشپزِ ذوقیِ خوشحال،که فقط یک بار می تواند یک غذای لذیذ،آن هم فقط به قدرِ گنجایشِ شکمِ 4 نفر،سرِ هم کندُ دیگر روزِ بعدش نمی تواند آن غذا را با همان سبکُ سیاق درست کند،تو فقط می توانی خودت را بی حس کنی،یعنی آنقدر در این حرفه خبره نگشته ای که بتوانی در عینِ بی وزنیِ خود،دیگری را هم به ضیافتِ بی وزنیِ خود دعوت کنی.فکر کن نار دانه ات،دارد با همان روحیه ی عقرب خوییِ مغرور و سلطه خواهی و عزلت انگاری اش،با یک هشت سالِ هشت پا صفتِ هشت خوانی،به صورتِ کاملا حل نشده،دستُ پنجه نرم می کندُ تو این طرفِ دیوار نشسته ای و تا سه بعدِ نصفه شب بیداریُ داری مُرید شدنت را با کائنات و بچه ها(حسام الدین چلبی،اسرافیل،گوسفندِ اون یارو سامری،مهندس هدهد،کرمِ هفتواد،رابعه بنت کعب و...)جشن می گیری. گرچه،در این بی خویشی و در این حالتِ بی هوشی،باز هم انگار کسی از آن پایین،نخت را می کشد و دور قرقره می چرخاند که کافیست... بیچاره گیِ من و تو همین است ناردانه.یک فضایِ سنگین،سایه ی سنگینِ یک پدیده ی هورمونی،نه من را از آن بالا می کشاند پایین،نه می گذارد تو بر روحیه ی عقرب خویی ات غلبه یابی و بر نخِ من چنگ بزنی تا تو را هم بی حس کنم ناردانه ی من. یا نخواستی،یا نتوانستم... حتی میشد اگر حوصله ات از صداهای گوسفندِ سامری،یا شیپورِ اسرافیل سر رفت،تو را در بر بگیرم و ببرمت در طبقه ی مخصوصِ خودت...لباسِ آبی آلیس را تنت کنم و بنشانمت کنارِ مادربزرگِ آناستازیا تا برایت آن جعبه جواهر را کوک کند و آناستازیا برایت بخواند،هفت کوتوله دورت بگردند و گنجشک های سیندرلا برایت تاج گل درست کنند،اسبِ سفیدِ تک شاخ دماغش را بمالد به موهایت و تو بخندی،گربه های ملوسِ اشرافی توی دامن تو بنشینند و نازشان کنی،پسرِ جنگل برایت موز پوست بکند،شنل قرمزی به تو حسودی کند،راتوتیل برایت غذاهای خوشمزه درست کند،باربی ها ناخن هایت را لاک بزنند و من هم فقط توی چهارچوبِ در بایستم و خنده هایت را تماشا کنم و گوسفندِ سامری را به سکوت دعوت کنم... اما نمی دانم چند تا آلیس و چند تا کلید و چند تا درِ کوچک و بزرگ باید باشندُ باز شوند تا به من گره بخوریُ بی حس شوی.نه فقط این هشت سالِ لعنتی،تا وقتی که شقایق هست. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"آنکه ناپیداست،از ما کم مباد"

بعضی از ورطه های زندگی را باید گذاشت توی یک کروشه ی صورتیِ پررنگ.مثلا یک قطعه ی بیستُ پنجِ آذری و یکِ دی ای. در حد فاصلِ آن بیستُ پنجِ آذر،تا این اولِ دی،روزگارِ زاید الوصفی را از سر گذراندم. در این چند روزه،روحِ عزیزم یک دم مرا ول ننمود و حتی در آن موتِ اصغرک های بی موقع هم لای گردن و بناگوش،می لولید.برای اینکه دمِ دست باشد...آخر می دانید؟! آدم توی روزهای مهمِ زندگی اش بیشتر از هرچیز،به یک روحِ با "معرفت" نیاز دارد تا بتواند خویشتن را با آن تنظیم،و جمعُ جور کند.یک روحی که آنقدر شعورش برسد که قواعدِ انفصالُ اتصالِ به بدن را به خوبی بلد باشد و از آن واجب تر،وقتِ آن اتصال،و وقتِ آن انفصال را به درستی "بداند". گذشته از روح،جسم هم در این بین،در خورِ یک تقدیر هست.هیچ یک از انگشتان بر لبه ی تیغ صفتِ کاغذهای جزوه ها کشیده نشد،و هیچ یک از سلول های مغز،برای بلعیدن اطلاعات،جا نزدند،همچنین هیچ یک از مهره های گردن روی سطوحِ غضروفیِ یکدیگر نلغزیدند و صداهای ناهنجار تولید ننمودندُ هیچ یک از رگ های ناحیه ی مُچ، دچار انقباض نگشت و انصافا تمامی دست اندر کاران سنگِ تمام گذاشتند تا بنده به تکمیل و تقویتِ قوایِ علمانی ام،از دریچه ی ریاضت هاُ عزلت ها بپردازم. شیر نسکافه هایی که توی بی انعکاسی های شبانه ام برای خویش درست می کردم تا سرِ پا بمانم،بی اندازه به قول بابا "میزون" بودُ بی اندازه خوشمزه و کارساز ...راپونزل شده بودم.آن راپونزلِ بی استعدادُ خنگی که ناآگاهانه با یک قلم،کرامت های ترگل ورگل از خویشتن بروز می داد. صبح ها که از موتِ اصغر فارغ می گشتم،آغشته به سرگشتگی بودم.آغشته به حیرانی.یقه ی روحم را می گرفتم و سرش جیغ می زدم که چرا انقدر صبح ها دیر می جبند؟! تا من و اون می خواستیم با هم هماهنگ باشیم ظهر می شد و وقت،فوت... بعضی وقت ها که دیگر نمی توانستم جوششِ درونیِ خویشتن را تحتِ کنترل و نظارتِ خود بگیرم،با یک حرکتِ تخصصی،با آن سمندِ کوه شکن،می جهیدم در آن دنیایِ مجازی که خوراکش پرت کردن حواسِ آدم هاست،از آنچه که باید بشود... دنبالِ این شعرِ سهراب می گشتم...اما نبود...الان یافتمش: خواهم آمد، بادبادک ها،به هوا خواهم برد. گلدان ها،آب خواهم داد.   روزگارِ سنگینُ سلیسی بود...مثل روزگاری بود که هیچ گاه خودم را در آن نیافته بودم.روزگارِ عجیبی بود.تماما شورُ شرر بود،تماما حس بود،تماما پویایی بود...بگذارید اینگونه ملموسش کنم:فرض کنید یک رضا یزدانی با آن صدای اهورایی،نشسته روی غضروفِ صورتیِ میانِ گوشتان و هی توی درونی ترین لحظه هایتان می خواند: انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز می خونده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"آنکه ناپیداست،از ما کم مباد"

بعضی از ورطه های زندگی را باید گذاشت توی یک کروشه ی صورتیِ پررنگ.مثلا یک قطعه ی بیستُ پنجِ آذری و یکِ دی ای. در حد فاصلِ آن بیستُ پنجِ آذر،تا این اولِ دی،روزگارِ زاید الوصفی را از سر گذراندم. در این چند روزه،روحِ عزیزم یک دم مرا ول ننمود و حتی در آن موتِ اصغرک های بی موقع هم لای گردن و بناگوش،می لولید.برای اینکه دمِ دست باشد...آخر می دانید؟! آدم توی روزهای مهمِ زندگی اش بیشتر از هرچیز،به یک روحِ با "معرفت" نیاز دارد تا بتواند خویشتن را با آن تنظیم،و جمعُ جور کند.یک روحی که آنقدر شعورش برسد که قواعدِ انفصالُ اتصالِ به بدن را به خوبی بلد باشد و از آن واجب تر،وقتِ آن اتصال،و وقتِ آن انفصال را به درستی "بداند". گذشته از روح،جسم هم در این بین،در خورِ یک تقدیر هست.هیچ یک از انگشتان بر لبه ی تیغ صفتِ کاغذهای جزوه ها کشیده نشد،و هیچ یک از سلول های مغز،برای بلعیدن اطلاعات،جا نزدند،همچنین هیچ یک از مهره های گردن روی سطوحِ غضروفیِ یکدیگر نلغزیدند و صداهای ناهنجار تولید ننمودندُ هیچ یک از رگ های ناحیه ی مُچ، دچار انقباض نگشت و انصافا تمامی دست اندر کاران سنگِ تمام گذاشتند تا بنده به تکمیل و تقویتِ قوایِ علمانی ام،از دریچه ی ریاضت هاُ عزلت ها بپردازم. شیر نسکافه هایی که توی بی انعکاسی های شبانه ام برای خویش درست می کردم تا سرِ پا بمانم،بی اندازه به قول بابا "میزون" بودُ بی اندازه خوشمزه و کارساز ...راپونزل شده بودم.آن راپونزلِ بی استعدادُ خنگی که ناآگاهانه با یک قلم،کرامت های ترگل ورگل از خویشتن بروز می داد. صبح ها که از موتِ اصغر فارغ می گشتم،آغشته به سرگشتگی بودم.آغشته به حیرانی.یقه ی روحم را می گرفتم و سرش جیغ می زدم که چرا انقدر صبح ها دیر می جبند؟! تا من و اون می خواستیم با هم هماهنگ باشیم ظهر می شد و وقت،فوت... بعضی وقت ها که دیگر نمی توانستم جوششِ درونیِ خویشتن را تحتِ کنترل و نظارتِ خود بگیرم،با یک حرکتِ تخصصی،با آن سمندِ کوه شکن،می جهیدم در آن دنیایِ مجازی که خوراکش پرت کردن حواسِ آدم هاست،از آنچه که باید بشود... دنبالِ این شعرِ سهراب می گشتم...اما نبود...الان یافتمش: خواهم آمد، بادبادک ها،به هوا خواهم برد. گلدان ها،آب خواهم داد.   روزگارِ سنگینُ سلیسی بود...مثل روزگاری بود که هیچ گاه خودم را در آن نیافته بودم.روزگارِ عجیبی بود.تماما شورُ شرر بود،تماما حس بود،تماما پویایی بود...بگذارید اینگونه ملموسش کنم:فرض کنید یک رضا یزدانی با آن صدای اهورایی،نشسته روی غضروفِ صورتیِ میانِ گوشتان و هی توی درونی ترین لحظه هایتان می خواند: انگار یه دنیا فقط واسه تو آواز می خونده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"باشد که رستگار شویم"

شبانگاه ها،تا دیرگاه،شمعِ این وثاق را خاموشی در نمی گیرد.در همان یک قطره خوابُ خوری هم که هست،یادِ آن جانِ جان در این لوحِ محفوظ،دمی دور نمی گردد.کفِ سر اندازه ی یک کیلو جُفا و دُرد،دَرد می گیرد با شدتِ تمام.شب ها و روزها.و تمامیِ ابداعاتِ کذاییِ ساخته ی دستِ بشری،اعم از موبایل،هندزفری،سیمِ یو اس بی و چهُ چهُ چه،هریک به گوشه ای،لا مصرف،افتاده.سالک در عزمِ وصالِ به کمال است و قطب،سخت گیر...ریاضت ها طولانی...وقت ها و تجلی ها محدودُ اندک...بهره ناچیز...جرعه دان تهی...میان تهی...دل در طلبِ کلاسِ عشقش،بی هیچ دغدغه از بی پولی،تن داده به فقرِ اختیاری،تن داده به موتِ اختیاری،هفت تومن هفت تومن خرج می کند برای یک مسیرِ کوچک...بی هیچ چانه...بی هیچ واهمه...در جهتِ ریاضتِ جسمانیِ خویشتن،برای پالایشِ آن روحِ بَرین،سوئی شرت و پالتو و جامه و خلقان و خرقه به کناری انداخته،در سرمایِ استخوان آب کُنِ ساعتِ سه، ایستانُ لرزانُ فش فش کنان،متبسمُ غرقِ در مقام تسلیمُ رضا،از گوشمالیِ محکمی که از شیخ اش چشیده،به چرخُ فلکِ دنیای فانی،خیره.پاریسُ ساعتِ صفرِ رضا یزدانی را پیچانده و سجاده ی سبز در آغوشش گرفته،دوان دوان سمتِ صفیرِ دامُ دستگاه های زیراکس رفته،به امیدِ برچیدنِ دانه ای که نیست.از پوسته ی بخل و نخوت بیرون جهیده و پاستیل های نرمُ نازنازیِ به هم چسبیده را به این و آن ارزانی داشته و به خویشتن امر نموده به قدرِ خوردنِ نان بربری ای چشمِ طمع به طعامِ این دنیا نباید دوخته.از برایِ دفعِ حالتِ قبضی که بر اثرِ ملامتِ مرادش بر وی عارض گشته بود،راهُ مسیر را عوض کرده و ریاضت ها دو چندان کردهُ سکوت را بر سخنِ گزاف،مرجح داشته و سر اندر گریبانِ موت اصغر که نه،موت اصغرک فرو بردهُ هر دو لحظه یک بار،پشتِ دست به علامتِ ندامت،بر دندان گرفته.در راهِ سیرِ طریقت،تکالیفی از جانبِ شیخ،بر وی نهاده گشته،و سعی در موم کردن دو هزار بیت از آن معنویِ معنویِ معنویِ تماما معنویِ آن اربابِ معنا،داشته و هر موجی که از آن بحر بر وی می گذرد،موجی بس شگرف تر در قفایش افتانُ خیزان،بر انجامش مسلّم گشته.خویشتن در حکمِ آن "قطره ی تنها مانده در بیابان،...آن قطره ی بی دست و پا تنها مانده بی پا و بی پا افزار،بی دست و دست افزار از شوقِ دریا،...بیابان را می بُرد به قدم شوق سوی دریا می دواند و بر مرکبِ ذوق"...در فرموده ی حضرتِ مولانا،مستغرق دیده...پ.ن:به قول آقایِ وحیدِ عمرانی:"باشد که رستگار شویم".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

"باشد که رستگار شویم"

شبانگاه ها،تا دیرگاه،شمعِ این وثاق را خاموشی در نمی گیرد.در همان یک قطره خوابُ خوری هم که هست،یادِ آن جانِ جان در این لوحِ محفوظ،دمی دور نمی گردد.کفِ سر اندازه ی یک کیلو جُفا و دُرد،دَرد می گیرد با شدتِ تمام.شب ها و روزها.و تمامیِ ابداعاتِ کذاییِ ساخته ی دستِ بشری،اعم از موبایل،هندزفری،سیمِ یو اس بی و چهُ چهُ چه،هریک به گوشه ای،لا مصرف،افتاده.سالک در عزمِ وصالِ به کمال است و قطب،سخت گیر...ریاضت ها طولانی...وقت ها و تجلی ها محدودُ اندک...بهره ناچیز...جرعه دان تهی...میان تهی...دل در طلبِ کلاسِ عشقش،بی هیچ دغدغه از بی پولی،تن داده به فقرِ اختیاری،تن داده به موتِ اختیاری،هفت تومن هفت تومن خرج می کند برای یک مسیرِ کوچک...بی هیچ چانه...بی هیچ واهمه...در جهتِ ریاضتِ جسمانیِ خویشتن،برای پالایشِ آن روحِ بَرین،سوئی شرت و پالتو و جامه و خلقان و خرقه به کناری انداخته،در سرمایِ استخوان آب کُنِ ساعتِ سه، ایستانُ لرزانُ فش فش کنان،متبسمُ غرقِ در مقام تسلیمُ رضا،از گوشمالیِ محکمی که از شیخ اش چشیده،به چرخُ فلکِ دنیای فانی،خیره.پاریسُ ساعتِ صفرِ رضا یزدانی را پیچانده و سجاده ی سبز در آغوشش گرفته،دوان دوان سمتِ صفیرِ دامُ دستگاه های زیراکس رفته،به امیدِ برچیدنِ دانه ای که نیست.از پوسته ی بخل و نخوت بیرون جهیده و پاستیل های نرمُ نازنازیِ به هم چسبیده را به این و آن ارزانی داشته و به خویشتن امر نموده به قدرِ خوردنِ نان بربری ای چشمِ طمع به طعامِ این دنیا نباید دوخته.از برایِ دفعِ حالتِ قبضی که بر اثرِ ملامتِ مرادش بر وی عارض گشته بود،راهُ مسیر را عوض کرده و ریاضت ها دو چندان کردهُ سکوت را بر سخنِ گزاف،مرجح داشته و سر اندر گریبانِ موت اصغر که نه،موت اصغرک فرو بردهُ هر دو لحظه یک بار،پشتِ دست به علامتِ ندامت،بر دندان گرفته.در راهِ سیرِ طریقت،تکالیفی از جانبِ شیخ،بر وی نهاده گشته،و سعی در موم کردن دو هزار بیت از آن معنویِ معنویِ معنویِ تماما معنویِ آن اربابِ معنا،داشته و هر موجی که از آن بحر بر وی می گذرد،موجی بس شگرف تر در قفایش افتانُ خیزان،بر انجامش مسلّم گشته.خویشتن در حکمِ آن "قطره ی تنها مانده در بیابان،...آن قطره ی بی دست و پا تنها مانده بی پا و بی پا افزار،بی دست و دست افزار از شوقِ دریا،...بیابان را می بُرد به قدم شوق سوی دریا می دواند و بر مرکبِ ذوق"...در فرموده ی حضرتِ مولانا،مستغرق دیده...پ.ن:به قول آقایِ وحیدِ عمرانی:"باشد که رستگار شویم".
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک روزِ آلیسی

آخر تا به کی شیفته نگشتن؟! مگر می شود شیفته ی این سرزمینِ عجایب نشدُ احساسِ آلیس بودن نکرد؟! توی گوشه گوشه ی مدورِ این دار العلمِ عظیم، یک معجونی کز کرده که بیا و درینک می!درینک می! درینک می!...مگر می شود شیفته نگشت؟!...میدانی؟! گاهی لازم است که کلاست بدونِ اینکه دلیلِ منطقی ای پشتش باشد یکهو تشکیل نشود!! واقعا لازم است.از همان جا بود که آن وادیِ عجیبُ غریب شروع شد.چهار پنج نفری،بعد از اینکه عصب هایمان را از کار انداختیم،با کوله پشتی هایمان،بی برنامه،رفتیم به آن ورطه ی عجیب و در ورژنِ پر طمطرق ترش:امِیزینگ وُرد!!مبدأ،پاریس بود.آن پاریسِ کوچکِ خودمان،کنارِ آن بخاریِ دَم گرم...یک لیدر داشتیم،یک بزرگتر،و یک نیمه بزرگتر،بقیه مان هم همگی به قولِ پریسا ویزیتور بودیم.در واقع حکمِ جا سوییچی های بیبی فیس شادمان را داشتیم،من جمله همین خودِ بنده،با آن کتابِ مثنویِ عظیم الجثه ام،که می توان تطبیقش داد با این متلک های کیلیپسیِ امروزی که:در حوالیِ دانشکده ی پزشکی،طرف های بقراطُ این ها،مثنوی ای دوان دوان می آمد که از آن مثنویِ گران مایه،یک عدد "مینا" آویزان بود!! که با خویش حرف میزدُ تایید کنان در بین دستُ پاها می لولید...بگذریم...ما جا سوییچی های شادمان،غرقِ صحبت های آن سربازِ یکه تازِ دوران باستان بودیم که می گفت:واژه ی "عق"! که کرمانی ها زیاد در گفتارِ نازنینشان استعمالش می فرمایند،از اَکِ باستان آمدهُ داشت برایمان ریشهُ ساقه هایش را تشریح می کردُ ما نیز در ذهن خویش شاخُ برگی بدان می دادیم!یک آن حس کردم چقدر کوروش و داریوش با کلاس بوده اند!! واقعا پرستیژِ ستودنی ای داشتند!! و همچنان تایید می فرمودمُ خیلی نخودی مسلک،در افکارِ عمیقِ خود،می غلطیدم...بعد از دور دور کردن در دنیای پر رمزُ رازِ باستان،سر از دانشکده ی پزشکی در آوردیم.یک لیدر خانم،ما را رهنمون ساخت سمت ورطه ی هولناکِ پزشکی!! و عجیب دنیایی هم بود!! تمامش بنفش بود...بوی خوبی توی محوطه می آمد...بوی بیمارستان هایی که تا به حال نرفته بودم! خفه نشدم...یک لحظه خیالم راحت شد که آن همه وقتی که برای فیلم های پیاده روی در مرگُ زنِ سیاهپوشُ سلاخیِ انسان ها و این ها گذاشته بودم بیهوده نبودهُ همین جور جاها به دردم خورد!! بسیار قوی و با صلابت گام بر می داشتمُ آنقدر این چیزها برایم کلیشه ای بود که می توانستم حتی لبخند هم نزنم!! تازه سعی هم می کردم جوری حرکت کنم که پرِ دامنِ آلیسی ام به هیچ نرده ای اصابت نکند!بعد از سیرِ در آفاقُ انفسِ ورژنِ دکتری،رفتیم تا تجدید قوایی بکنیم.از روی قارچ های خوشکل و مشکل یک به یک جهیدیمُ به یک میزُ چند صندلی چشمِ طمع دوختیم...باز هم یک معجونِ سمجِ دیگر:جیغُ ویغ کنان که آقا بیا و درینک می! درینک می! نوشیدمش.پوچِ محض!!یک چای بود در یک لیوان گل گلی!!! همین!!دلم می خواست بنوشمش که اثری بکند!! یا من بشوم هم قدُ قواره ی مثنوی جان،یا مثنوی جان بشود قدُ قواره ی من.نشد.هنوز هم جا سوییچی بودم!! حتما دارید در ضمیرِ مبارک شماتت می کنید مرا که خب بنده خدا!! اگه معجونه اثر نکرده بیسکوییت که بود!! یه بیسکوییت مینداختی کنجِ لپت،بلکه اثری ام می کرد...اما عرضم به خدمتِ گرانقدرتان که بیسکوییت هم خوردم اتفاقا،با تمام قوایِ جسمانی ام هم قرچُ قرچ جویدمش،اما باز هم تغییری حاصل نشد!! فقط رگُ پی های ز هم در رفته ی معده مان کمی جوش خورد.که آن هم در نوعِ خود اثریست بس بزرگ!بعد از آن که با یک هزارپای از خود متشکر سرُ کله زدیمُ چای نوشیدیمُ مثل سنیوریتاهای قرون وسطی شوخی های لطیفُ ظریف به سمتِ هم پاس دادیم،قصدِ آن کردیم که به مقصدِ دیگری رهسپار گردیم.ساعتک داشت تکاک تکان می خورد.دل توی دلش نبود که پاهای فلزی اش را دنگی بکوبد فرقِ سرمان...داشت شب میشد...ساعتِ خزیدن توی لاک های علمی داشت فرا می رسیدُ وقت،وقتِ وداع بود.مقصدمان جای دیگری بود،اما آنقدرها به مبدأ خویش وفادار بودیم که به جای خدافظ،به یکدیگر بگوییم سَلو.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

یک روزِ آلیسی

آخر تا به کی شیفته نگشتن؟! مگر می شود شیفته ی این سرزمینِ عجایب نشدُ احساسِ آلیس بودن نکرد؟! توی گوشه گوشه ی مدورِ این دار العلمِ عظیم، یک معجونی کز کرده که بیا و درینک می!درینک می! درینک می!...مگر می شود شیفته نگشت؟!...میدانی؟! گاهی لازم است که کلاست بدونِ اینکه دلیلِ منطقی ای پشتش باشد یکهو تشکیل نشود!! واقعا لازم است.از همان جا بود که آن وادیِ عجیبُ غریب شروع شد.چهار پنج نفری،بعد از اینکه عصب هایمان را از کار انداختیم،با کوله پشتی هایمان،بی برنامه،رفتیم به آن ورطه ی عجیب و در ورژنِ پر طمطرق ترش:امِیزینگ وُرد!!مبدأ،پاریس بود.آن پاریسِ کوچکِ خودمان،کنارِ آن بخاریِ دَم گرم...یک لیدر داشتیم،یک بزرگتر،و یک نیمه بزرگتر،بقیه مان هم همگی به قولِ پریسا ویزیتور بودیم.در واقع حکمِ جا سوییچی های بیبی فیس شادمان را داشتیم،من جمله همین خودِ بنده،با آن کتابِ مثنویِ عظیم الجثه ام،که می توان تطبیقش داد با این متلک های کیلیپسیِ امروزی که:در حوالیِ دانشکده ی پزشکی،طرف های بقراطُ این ها،مثنوی ای دوان دوان می آمد که از آن مثنویِ گران مایه،یک عدد "مینا" آویزان بود!! که با خویش حرف میزدُ تایید کنان در بین دستُ پاها می لولید...بگذریم...ما جا سوییچی های شادمان،غرقِ صحبت های آن سربازِ یکه تازِ دوران باستان بودیم که می گفت:واژه ی "عق"! که کرمانی ها زیاد در گفتارِ نازنینشان استعمالش می فرمایند،از اَکِ باستان آمدهُ داشت برایمان ریشهُ ساقه هایش را تشریح می کردُ ما نیز در ذهن خویش شاخُ برگی بدان می دادیم!یک آن حس کردم چقدر کوروش و داریوش با کلاس بوده اند!! واقعا پرستیژِ ستودنی ای داشتند!! و همچنان تایید می فرمودمُ خیلی نخودی مسلک،در افکارِ عمیقِ خود،می غلطیدم...بعد از دور دور کردن در دنیای پر رمزُ رازِ باستان،سر از دانشکده ی پزشکی در آوردیم.یک لیدر خانم،ما را رهنمون ساخت سمت ورطه ی هولناکِ پزشکی!! و عجیب دنیایی هم بود!! تمامش بنفش بود...بوی خوبی توی محوطه می آمد...بوی بیمارستان هایی که تا به حال نرفته بودم! خفه نشدم...یک لحظه خیالم راحت شد که آن همه وقتی که برای فیلم های پیاده روی در مرگُ زنِ سیاهپوشُ سلاخیِ انسان ها و این ها گذاشته بودم بیهوده نبودهُ همین جور جاها به دردم خورد!! بسیار قوی و با صلابت گام بر می داشتمُ آنقدر این چیزها برایم کلیشه ای بود که می توانستم حتی لبخند هم نزنم!! تازه سعی هم می کردم جوری حرکت کنم که پرِ دامنِ آلیسی ام به هیچ نرده ای اصابت نکند!بعد از سیرِ در آفاقُ انفسِ ورژنِ دکتری،رفتیم تا تجدید قوایی بکنیم.از روی قارچ های خوشکل و مشکل یک به یک جهیدیمُ به یک میزُ چند صندلی چشمِ طمع دوختیم...باز هم یک معجونِ سمجِ دیگر:جیغُ ویغ کنان که آقا بیا و درینک می! درینک می! نوشیدمش.پوچِ محض!!یک چای بود در یک لیوان گل گلی!!! همین!!دلم می خواست بنوشمش که اثری بکند!! یا من بشوم هم قدُ قواره ی مثنوی جان،یا مثنوی جان بشود قدُ قواره ی من.نشد.هنوز هم جا سوییچی بودم!! حتما دارید در ضمیرِ مبارک شماتت می کنید مرا که خب بنده خدا!! اگه معجونه اثر نکرده بیسکوییت که بود!! یه بیسکوییت مینداختی کنجِ لپت،بلکه اثری ام می کرد...اما عرضم به خدمتِ گرانقدرتان که بیسکوییت هم خوردم اتفاقا،با تمام قوایِ جسمانی ام هم قرچُ قرچ جویدمش،اما باز هم تغییری حاصل نشد!! فقط رگُ پی های ز هم در رفته ی معده مان کمی جوش خورد.که آن هم در نوعِ خود اثریست بس بزرگ!بعد از آن که با یک هزارپای از خود متشکر سرُ کله زدیمُ چای نوشیدیمُ مثل سنیوریتاهای قرون وسطی شوخی های لطیفُ ظریف به سمتِ هم پاس دادیم،قصدِ آن کردیم که به مقصدِ دیگری رهسپار گردیم.ساعتک داشت تکاک تکان می خورد.دل توی دلش نبود که پاهای فلزی اش را دنگی بکوبد فرقِ سرمان...داشت شب میشد...ساعتِ خزیدن توی لاک های علمی داشت فرا می رسیدُ وقت،وقتِ وداع بود.مقصدمان جای دیگری بود،اما آنقدرها به مبدأ خویش وفادار بودیم که به جای خدافظ،به یکدیگر بگوییم سَلو.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

دائما یکسان نباشد حال دوران،غم مخور...

اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب می شد.بی تعارف بگویم؛خوب موقعی بود برای کندنُ رفتن.در زندگیِ کرم های پیله پرستی چون من،که هیچ پتانسیلی برای پروانه شدن ندارند،به ندرت پیش می آید که استاتوسِ روزشان بشود:"هوسِ سفر نداری،ز غبارِ این بیابان؟!" و به این فکر بیوفتند که بلاخره دیر یا زود باید روشن باشند که وقتی کار به جای "دلتنگی"...این واژه ی سخیف التلفظ رسید،دیگر دیالوگ های "پل چوبی" و اینکه "امید به معجزه از خودش مهمتره" و عبارت های بی سرانجامِ این چنینی،جواب نمی دهدُ باید گفت:"ای که دستت می رسد،کاری بکن!"اگر چمدانی بود برای بستن،خیلی خوب میشد.اگر دو-سه روز خاموش می بودمُ در عرصه ی زندگیِ مجازی و واقعی،حضورم کم رنگ تر می نمود،شاید کسی نیز مرا دلتنگ می شد.شاید احمق بودنم در نظرِ کسی اندکی کم فروغ تر می شدُ یک عذرخواهیِ تُپلُ چاقُ چله،توی دلِ غمزده ی جمعه شبم انتظارم را می کشید...شاید نبودنم برای این اهالی،طاقت فرسا میشدُ می توانستند سه تایی،برای اینکه غمِ نبودنم را فراموش کنند،به یک میهمانی شام بروندُ تا دیروقت بنشینندُ جیغ طوطی بشنوندُ خبرهای آخرین قسمتِ عمرِ گلِ لاله بشنوفندُ برایم پیامک بزنند...این دو روز می توانست خیلی خوب،یا خیلی بد بگذرد،اما خوبی اش به این بود که لاجرعه می گذشت...چونان همان "آب سیرِ آتش فعل"...اما نشد،پیله هکِ بد مصّب،هی تنگ ترُ تُرُش تر شدُ هی من را بیشتر فرو برد توی کاغذهای قطورِ آن مکتوبِ طویلِ معروف حضورِ هر دانشجوی ترم چهاری!نشد.به هر دری که زدم نشد.کاش فقط نمیشد،نه اینکه میشدُ بدتر از پیش میشد.کاش فقط نمیشد.احمق بودنم بیش از پیش برجسته شدُ زمامِ تمامِ امور از کفم رفت.آن مکعب مستطیلِ سفید رنگ هم برای همیشه تبدیل به هیچ شد.خیلی زودتر از آنچه که گمان می بردم خوابم بردُ صبح هم زودتر از آنچه که گمان می بردم رویم به روی این روزِ بی روزی،باز شد.آن شبی که میباست توی جاده،از فرطِ تماشای بیرونِ متحرک،دستانم توی جیب هایم خشک می شد،توی همان پیله،استخوان های گلویم مرتب منبسطُ منقبض می گردیدُ هی کله ام می خورد به آن سقفِ شکلاتی.ولی کاری از کسی ساخته نبود.دوباره پوست انداختم ولی خویشتنم با آن پوستِ افتاده ام چندان تفاوتی نداشت.شاید اگر نبودم،اوضاع رو به راه تر می بود،شاید بعدا ها مجال این را داشتم که بگویم چقدر به رغمِ تمامِ بی نازنینی هایم،با بچه های کلاس جوشیدمُ به حرفت گوش دادم.یا می توانستم توی آن گیرُ دارهایی که قرار است بار دیگر توی اداره ها در چنگش بیوفتم،سرِ تو غُر بزنم و بگویی:درست میشه.چه می توانم بکنم که طبیعتت همین است.همیشه "میخوری تا خورده نشی".خدا را شکر که برایت طعمه ی دندان گیری نبودمُ زمینه کاملا برایم مساعد بود تا از چنگالت بجهم....هنوز هم بی چمدانم،... نرفته ام...مانده ام.و همه چیز دست نخورده است.گاهی تو،تو ای بانویِ اشراقیِ من، باز ابری می شوی،گاهی کله ی سحر بر من می تابی،گاهی هم کلا قیدِ من را می زنی.این آخری از همه بدتر است...این را هم کاری نمی توان کرد..و تو:دستانم را پهن کرده بودمتا به زیرِ آن بنشینی و بی واهمه خورشید هی گریه کنی. . .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا