ممکن است من شاهزاده ام را پیدا کنم،اما پدرم همیشه پادشاه من خواهد ماند.

یوم الحساب

اعتراف می کنم که هیچ وقت برای رسیدنِ این روز،در دلم اسیدُ باز نمی جوشیدُ در هیچ یک از این شب های پر التهاب هم کابوس،یا رویایی به چشمم نمی خورد که مضمونش موضوعِ این روز باشد.چشم هایم هم عادت کرده بودند هر دفعه که آن جدولِ باریک جلویشان نمایانگر میشود،به صورتِ خودکار فیلدِ جلویِ مثنوی یک را سفید ببینند. ... دانشجوی آن شیخ الشیوخ بودن تجربه ی سنگینی بود.به قول دکتر،مثل این بود که بروی توی دهان شیر.و واقعا هم همین طور بود.شاید به مراتب بدتر.رُک بگویم،تجربه ای بود که برای هیچ یک از عزیزانم توصیه اش نخواهم کرد.اما برای خودم لازم است که بارهاُ بارها توصیه شود.ولی خب این جور اتفاق ها اغلب برای هیچ کسِ چون منی اتفاق نمی افتد... بگذریم... ... هم اکنون جلوی فیلدِ مثنوی یک پر شده،آن نمره ی اهورایی که دور تا دورش انوارِ طلایی ذوق ذوق می کردند نصیبمان نگشتُ و آن گوی طلایی را شخصِ دیگری بردُ نوش جانش. و هم اکنون حسِ زندانی ای را دارم که آزاد شده،اما به "کجا رفتن" را نمی داند...دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

جبر و اختیارِ فولون فولون شده

ایشان از آن دسته فیلم هایی هستند که شما باید حتما و به الزام،زمانی تماشایش کنید که واقعا به طورِ مشهود،و ملموس با سرنوشتِ خودتان دست به یقه شده باشیدُ در هر تنفسی که می کنید یکی بزنید توی سرِ خودتان،و یکی هم بزنید توی سرِ سرنوشتتان. این فیلم درست زمانی باید دیده میشد که یک دانشجو انتخاب واحدش به درستی انجام نپذیرفته باشد،یک دانشجویی که از بینِ هزاران هزار کلاسِ رنگُ وارنگ،یکدفعه متوجه شود که آن کلاسی را که باید در این برهه ی زندگی اش در آن حضور داشته باشد،تعداد ثبتِ نامش به حد متعارف نرسیده استُ هر لحظه امکانِ حذفش هست،یک دانشجویی که... بگذریم... آقایی که در تصویرِ بالا مشاهده می فرمایید،از بینِ شاید میلیون ها دختر،دلباخته ی آن خانم شده بودُ در قسمتشان چنین نوشته شده بود که حالا به هر دلیلی،این دو نباید به هیچ نحوی سرِ راهِ هم قرار گیرند و موقعی که شرایطی فراهم می گردید که می توانستند یکدیگر را ملاقات کنند،یک اتفاقی می افتاد بلاخره،یا شماره تلفن گم میشد،یا سالنِ تمرینِ رقص خانم عوض میشد،یا تاکسی گیرِ آقا نمی آمد،یا جلسه ی فوری ای پیش می آمد و...به نوعی یک سلسله ی بی منطق از نشدنی ها همین جور پشتِ سرِ هم تلمبار میشد.درست در نقطه ای که امید نوید می داد،یک مقراضِ نامرئی،رشته ی امور را از هم می گسست.مقراضی که از آن به عنوانِ مرد،یا مردانِ کلاه دار توسطِ اینجانب یاد می شود: یکی از عجیب ترینُ بی سرانجام ترین مباحثی که خوراکِ مجالسِ مباحثه ای است،همین مبحثِ "جبر و اختیار" است که ما این ترم،در دفترِ اولِ مثنوی،به طورِ بسیار حرفه ای،چندین بار راجع به آن تحقیق نمودیمُ کلی دردسرُ بی خوابی کشیدیمُ آن قدر عبارتِ "افتضاحه" را از استاد شنیدیمُ آن قدر به صورتِ مداوم،چندین بار لاشه ی تحقیمان را که از شدتِ کشیده شدنِ خودکارِ قرمز،کاملا مجروحُ خونینُ مالین شده بود تحویل گرفتیمُ آن قدر بدبختی کشیدیم تا بلاخره توی کله مان فرو رفت که دستِ آخر اعتقادِ حضرتِ مولانا در این باب چیست.آن هم همان امر بین امرین بود.نه جبرُ نه اختیار.همان اعتقادی که امروزه نیز اکثریتِ متعادل اندیش بدان واقف اند.تمام شدُ رفت. حالا مسئله ی اصلی اینجاست که چرا،آن مرد،میبایست از بینِ میلیون ها دختر،ایشان را انتخاب می کردندُ خودشان را به آتش می کشیدند،و چرا باید از میان این همه درس،آن درسی که بنده در زندگی ام،برای ارتقای قوای روحانی ام،در این نقطه ی مشخص،بدان احتیاج دارم،که همانا دفترِ دومِ مثنوی می باشد،به حد متعارف نرسیده باشد؟؟؟ قبول کنید یک جای کار همیشه می لنگد،یک گیری توی کار هست که کسی از آن سر در نمی آورد...راستش را بخواهید من هم دنبالِ این نیستم که بخواهم بدانم این موجودِ نامرئی چیستُ کجاستُ چه کار می کند که بروم گلاویزش شوم،نه.بنده خواستارِ این هستم که کارم راه بیوفتد.فقط همین. یک سری چیزها هستند که در یک شرایطِ خیلی خاص زیاد قابلِ هضم نیستند،شاید اگر زمان اندکی پسُ پیش میشد هضمش راحت تر می بود،مشکلِ کار هم همینجاست. به هرحال،فعلا که درگیرِ مریض داری هستیم،یک مریضی به نامِ عدد 9،که چند روزیست که به حالتِ کما رفته،نه می ماند،نه می رود.یک 9 ای که فلج است.بیش از دو گروه خونی هم به وی نمی خورد که همان 2 و 3 است.این دو که به وی تزریق شوند،زنده می گردد.عددِ حاصل هم گروه خونیِ ماست،که به محضِ تزریق،دوباره نو می شویم. التماس دعا!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

جبر و اختیارِ فولون فولون شده

ایشان از آن دسته فیلم هایی هستند که شما باید حتما و به الزام،زمانی تماشایش کنید که واقعا به طورِ مشهود،و ملموس با سرنوشتِ خودتان دست به یقه شده باشیدُ در هر تنفسی که می کنید یکی بزنید توی سرِ خودتان،و یکی هم بزنید توی سرِ سرنوشتتان. این فیلم درست زمانی باید دیده میشد که یک دانشجو انتخاب واحدش به درستی انجام نپذیرفته باشد،یک دانشجویی که از بینِ هزاران هزار کلاسِ رنگُ وارنگ،یکدفعه متوجه شود که آن کلاسی را که باید در این برهه ی زندگی اش در آن حضور داشته باشد،تعداد ثبتِ نامش به حد متعارف نرسیده استُ هر لحظه امکانِ حذفش هست،یک دانشجویی که... بگذریم... آقایی که در تصویرِ بالا مشاهده می فرمایید،از بینِ شاید میلیون ها دختر،دلباخته ی آن خانم شده بودُ در قسمتشان چنین نوشته شده بود که حالا به هر دلیلی،این دو نباید به هیچ نحوی سرِ راهِ هم قرار گیرند و موقعی که شرایطی فراهم می گردید که می توانستند یکدیگر را ملاقات کنند،یک اتفاقی می افتاد بلاخره،یا شماره تلفن گم میشد،یا سالنِ تمرینِ رقص خانم عوض میشد،یا تاکسی گیرِ آقا نمی آمد،یا جلسه ی فوری ای پیش می آمد و...به نوعی یک سلسله ی بی منطق از نشدنی ها همین جور پشتِ سرِ هم تلمبار میشد.درست در نقطه ای که امید نوید می داد،یک مقراضِ نامرئی،رشته ی امور را از هم می گسست.مقراضی که از آن به عنوانِ مرد،یا مردانِ کلاه دار توسطِ اینجانب یاد می شود: یکی از عجیب ترینُ بی سرانجام ترین مباحثی که خوراکِ مجالسِ مباحثه ای است،همین مبحثِ "جبر و اختیار" است که ما این ترم،در دفترِ اولِ مثنوی،به طورِ بسیار حرفه ای،چندین بار راجع به آن تحقیق نمودیمُ کلی دردسرُ بی خوابی کشیدیمُ آن قدر عبارتِ "افتضاحه" را از استاد شنیدیمُ آن قدر به صورتِ مداوم،چندین بار لاشه ی تحقیمان را که از شدتِ کشیده شدنِ خودکارِ قرمز،کاملا مجروحُ خونینُ مالین شده بود تحویل گرفتیمُ آن قدر بدبختی کشیدیم تا بلاخره توی کله مان فرو رفت که دستِ آخر اعتقادِ حضرتِ مولانا در این باب چیست.آن هم همان امر بین امرین بود.نه جبرُ نه اختیار.همان اعتقادی که امروزه نیز اکثریتِ متعادل اندیش بدان واقف اند.تمام شدُ رفت. حالا مسئله ی اصلی اینجاست که چرا،آن مرد،میبایست از بینِ میلیون ها دختر،ایشان را انتخاب می کردندُ خودشان را به آتش می کشیدند،و چرا باید از میان این همه درس،آن درسی که بنده در زندگی ام،برای ارتقای قوای روحانی ام،در این نقطه ی مشخص،بدان احتیاج دارم،که همانا دفترِ دومِ مثنوی می باشد،به حد متعارف نرسیده باشد؟؟؟ قبول کنید یک جای کار همیشه می لنگد،یک گیری توی کار هست که کسی از آن سر در نمی آورد...راستش را بخواهید من هم دنبالِ این نیستم که بخواهم بدانم این موجودِ نامرئی چیستُ کجاستُ چه کار می کند که بروم گلاویزش شوم،نه.بنده خواستارِ این هستم که کارم راه بیوفتد.فقط همین. یک سری چیزها هستند که در یک شرایطِ خیلی خاص زیاد قابلِ هضم نیستند،شاید اگر زمان اندکی پسُ پیش میشد هضمش راحت تر می بود،مشکلِ کار هم همینجاست. به هرحال،فعلا که درگیرِ مریض داری هستیم،یک مریضی به نامِ عدد 9،که چند روزیست که به حالتِ کما رفته،نه می ماند،نه می رود.یک 9 ای که فلج است.بیش از دو گروه خونی هم به وی نمی خورد که همان 2 و 3 است.این دو که به وی تزریق شوند،زنده می گردد.عددِ حاصل هم گروه خونیِ ماست،که به محضِ تزریق،دوباره نو می شویم. التماس دعا!!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فرقِ بینِ مرده با جسد چیست؟

یکی از مراتبِ زندگانیِ آدمیزاد،شاملِ روزهایی می شود که از یک ثانیه ی به خصوص آغاز می گردندُ به یک ثانیه ی به خصوصِ دیگر ختم. تنها راهِ گذرانِ این روزها هم چیزی نیست جز همان خواب.همان چیزی که رضا عطاران از آن به "بی وزنی" یاد می کند. این روزها غالبا با احساسِ تشویش همراه هستندُ فرد،در آغازِ صبح و پایانِ آن عموما با یک سری پریشان حالی های ناآگاهانه روبرو می گردد. تمایلِ شدید به فرا رسیدنِ روزِ اعلام نتیجه و معلوم شدنِ تکلیف(هرچند ناخوشایندُ دل خراش)از عوارضِ این روزهاست. یکی از عوارضِ تلخُ غیر قابلِ اجتنابِ روزهای مذکور،دست به دامن شدنِ به حس های ششمُ قدرتِ پیش بینیِ آینده ی نزدیکِ اینُ آن است که در هفتاد درصد موارد غلط از آب در می آیند و بدبختی اش همین جاست که به هیچ وجهِ من الوجود نمی توان روی این نظریات حسابی باز نمود. از علائمِ عودِ این روزها،می توان از حساس شدن چشم نسبت به نورِ چراغِ میوه فروشی ها و صدای بلندِ تلوزیون یا دستگاه های صوتی نام برد. بی حسی و کرختیِ گوشت ها و کش آمدنِ استخوان ها و چروکیده شدنِ رگ ها و خاکستری شدنِ رنگ خون از جمله علائمِ ظاهریِ این روزها هستند. علائم معنوی هم که شاملِ عدم انگیزه گی،عدمِ شوقندگی،عدمِ احساس های حاویِ ذوق،نبودنِ توشُ توانِ کافی برای جاسازیِ جزواتِ مفروش بر کفِ اتاق،بی اعتنایی نسبت به زیباییِ گل های زرینِ تزیین شده توسطِ مامان روی شمعدانی ها،بیزاری از همه ی هم سنُ سالان،نداشتنِ سرعتِ عملِ کافی برای به موقع بستنِ شیرِ آب،نداشتنِ پیش زمینه ای در ذهن راجع به واژه ی "زندگی" و... فردِ مبتلا به این روزها معمولا بعد از هر بار وارد شدن به منزل،بدونِ هیچ مقدمه ای،سریعا به سراغِ تکنولوژی می رودُ با ولعِ خاصی چشمانش را روی یک عدد،یعنی همان 9 خیره می کندُ دندان به هم می ساید.و در هنگامِ جویا شدنش از این احوالِ وخیم می گوید که اعمالش دستِ خودش نیست. حالاتِ متناقضُ دیوانه وارِ فرد طوری ست که گویی در هر لحظه منتظرِ یک پاسخ است.از یک جایی.یک پاسخِ جانانه،گویی که برای این بیدار می شود که بتواند انرژی های مثبتُ پر مهرش را به جهان عرضه کند و خواستنش را با تمامِ وجود بیرون بریزد.و به تبعِ همین عمل،مدام منتظرِ عکس العمل است. فرد در این روزها بیشتر حالت کسانی را دارند که صرفا زنده اند.و این تازه آغازِ ماجراست... بیایید برای بهبودِ این فرد ،جبین خویش بر آستانِ  آن مهرآفرین بگذاریمُ اگر معرفتِ دعا کردن را نداریم،حداقل برایش فاتحه ای بخوانیم. والسلام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

فرقِ بینِ مرده با جسد چیست؟

یکی از مراتبِ زندگانیِ آدمیزاد،شاملِ روزهایی می شود که از یک ثانیه ی به خصوص آغاز می گردندُ به یک ثانیه ی به خصوصِ دیگر ختم. تنها راهِ گذرانِ این روزها هم چیزی نیست جز همان خواب.همان چیزی که رضا عطاران از آن به "بی وزنی" یاد می کند. این روزها غالبا با احساسِ تشویش همراه هستندُ فرد،در آغازِ صبح و پایانِ آن عموما با یک سری پریشان حالی های ناآگاهانه روبرو می گردد. تمایلِ شدید به فرا رسیدنِ روزِ اعلام نتیجه و معلوم شدنِ تکلیف(هرچند ناخوشایندُ دل خراش)از عوارضِ این روزهاست. یکی از عوارضِ تلخُ غیر قابلِ اجتنابِ روزهای مذکور،دست به دامن شدنِ به حس های ششمُ قدرتِ پیش بینیِ آینده ی نزدیکِ اینُ آن است که در هفتاد درصد موارد غلط از آب در می آیند و بدبختی اش همین جاست که به هیچ وجهِ من الوجود نمی توان روی این نظریات حسابی باز نمود. از علائمِ عودِ این روزها،می توان از حساس شدن چشم نسبت به نورِ چراغِ میوه فروشی ها و صدای بلندِ تلوزیون یا دستگاه های صوتی نام برد. بی حسی و کرختیِ گوشت ها و کش آمدنِ استخوان ها و چروکیده شدنِ رگ ها و خاکستری شدنِ رنگ خون از جمله علائمِ ظاهریِ این روزها هستند. علائم معنوی هم که شاملِ عدم انگیزه گی،عدمِ شوقندگی،عدمِ احساس های حاویِ ذوق،نبودنِ توشُ توانِ کافی برای جاسازیِ جزواتِ مفروش بر کفِ اتاق،بی اعتنایی نسبت به زیباییِ گل های زرینِ تزیین شده توسطِ مامان روی شمعدانی ها،بیزاری از همه ی هم سنُ سالان،نداشتنِ سرعتِ عملِ کافی برای به موقع بستنِ شیرِ آب،نداشتنِ پیش زمینه ای در ذهن راجع به واژه ی "زندگی" و... فردِ مبتلا به این روزها معمولا بعد از هر بار وارد شدن به منزل،بدونِ هیچ مقدمه ای،سریعا به سراغِ تکنولوژی می رودُ با ولعِ خاصی چشمانش را روی یک عدد،یعنی همان 9 خیره می کندُ دندان به هم می ساید.و در هنگامِ جویا شدنش از این احوالِ وخیم می گوید که اعمالش دستِ خودش نیست. حالاتِ متناقضُ دیوانه وارِ فرد طوری ست که گویی در هر لحظه منتظرِ یک پاسخ است.از یک جایی.یک پاسخِ جانانه،گویی که برای این بیدار می شود که بتواند انرژی های مثبتُ پر مهرش را به جهان عرضه کند و خواستنش را با تمامِ وجود بیرون بریزد.و به تبعِ همین عمل،مدام منتظرِ عکس العمل است. فرد در این روزها بیشتر حالت کسانی را دارند که صرفا زنده اند.و این تازه آغازِ ماجراست... بیایید برای بهبودِ این فرد ،جبین خویش بر آستانِ  آن مهرآفرین بگذاریمُ اگر معرفتِ دعا کردن را نداریم،حداقل برایش فاتحه ای بخوانیم. والسلام.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...

هر شب به این امید سر بر بالین می گذاریم که فردایی را به سر برسانیم که تا بعد از ظهرش تمام محتوای حاویِ ترس اش ته کشیده باشد،که بتوانیم جوری افکارِ عنان گسیخته مان را جمعُ جور کنیم که قادر باشیم با خیالِ راحت از اوقات فراغتمان استفاده کنیمُ یک فیلمِ هنوز نگاه نکرده ی بکر را تماشا کنیم،آن هم با بلال های ریزِ با طعمِ لیمو. ... هر روز از دلِ ترسِ پیشین ترسِ دیگری زاده می شود.همین طور ترس ها به صورتِ انفجاری تکثیر می شوندُ آدم را پاک از هم فرو می پاشد.صحبتِ یکی دو روز نیست...صحبتِ سه ماهِ آزگار است... ... از برایِ غلبه بر این عاملِ فجیع کارهایی را که تا به حال به عمرمان نکرده بودیم را کردیم.همین جدیدترش،همین نیم ساعت پیش را عرض می کنیم،مجبور شدیم برای فروکشِ آتشِ ترسمان،برای همکلاسی مان که در طولِ ترم شاید تعداد سلامُ علیک هایمان به یک دانه هم نرسیده،پیامک بزنیم و التماسش کنیم که هم خودش،و هم دوستانش،بروندُ آن درسِ عظیم الپیکر را بردارند تا تعداد کلاس به حد متعارف برسدُ خدای ناکرده حذف نگردد.بعد هم جوابی را باید ببینیم با این مضمون: "خب که چی؟!" و ما باید بیاییمُ توضیح بدهیم که ای عزیزِ دل،یا عزیزانِ دل،بیایید جملگی دست به دست هم دهیمُ به خاطر دشواری ها در هم نشکنیمُ از زیرِ بارِ این درس،شانه خالی نکنیم.چرا که این ها همه به نفعمان است،به قولِ نازنین،دوستِ نازنینم:پشتِ این تلخی ها همیشه یک شیرینی هست... اما همیشه گوش های طلبکار بیشتر آماده اند تا گوش های بدهکار... ... و خداوند علم را در وجود آدم اش سرشت،آدمیزاد هم تحصیلُ دانشگاه را تاسیس کرد،اما این تحصیلی که دائما توأم با ترسُ از هم گسیختگی ست را چه کسی پدید آورد؟! چه کسی را می توان مسئولِ این ضرباتِ روحیِ متوالی،آن هم در عنفوانِ بیست سالگیُ ترُ تازگی دانست؟! ... بگذریم... اصلا چه خوش گفت آنکه گفت:گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...

هر شب به این امید سر بر بالین می گذاریم که فردایی را به سر برسانیم که تا بعد از ظهرش تمام محتوای حاویِ ترس اش ته کشیده باشد،که بتوانیم جوری افکارِ عنان گسیخته مان را جمعُ جور کنیم که قادر باشیم با خیالِ راحت از اوقات فراغتمان استفاده کنیمُ یک فیلمِ هنوز نگاه نکرده ی بکر را تماشا کنیم،آن هم با بلال های ریزِ با طعمِ لیمو. ... هر روز از دلِ ترسِ پیشین ترسِ دیگری زاده می شود.همین طور ترس ها به صورتِ انفجاری تکثیر می شوندُ آدم را پاک از هم فرو می پاشد.صحبتِ یکی دو روز نیست...صحبتِ سه ماهِ آزگار است... ... از برایِ غلبه بر این عاملِ فجیع کارهایی را که تا به حال به عمرمان نکرده بودیم را کردیم.همین جدیدترش،همین نیم ساعت پیش را عرض می کنیم،مجبور شدیم برای فروکشِ آتشِ ترسمان،برای همکلاسی مان که در طولِ ترم شاید تعداد سلامُ علیک هایمان به یک دانه هم نرسیده،پیامک بزنیم و التماسش کنیم که هم خودش،و هم دوستانش،بروندُ آن درسِ عظیم الپیکر را بردارند تا تعداد کلاس به حد متعارف برسدُ خدای ناکرده حذف نگردد.بعد هم جوابی را باید ببینیم با این مضمون: "خب که چی؟!" و ما باید بیاییمُ توضیح بدهیم که ای عزیزِ دل،یا عزیزانِ دل،بیایید جملگی دست به دست هم دهیمُ به خاطر دشواری ها در هم نشکنیمُ از زیرِ بارِ این درس،شانه خالی نکنیم.چرا که این ها همه به نفعمان است،به قولِ نازنین،دوستِ نازنینم:پشتِ این تلخی ها همیشه یک شیرینی هست... اما همیشه گوش های طلبکار بیشتر آماده اند تا گوش های بدهکار... ... و خداوند علم را در وجود آدم اش سرشت،آدمیزاد هم تحصیلُ دانشگاه را تاسیس کرد،اما این تحصیلی که دائما توأم با ترسُ از هم گسیختگی ست را چه کسی پدید آورد؟! چه کسی را می توان مسئولِ این ضرباتِ روحیِ متوالی،آن هم در عنفوانِ بیست سالگیُ ترُ تازگی دانست؟! ... بگذریم... اصلا چه خوش گفت آنکه گفت:گویی در این صحرا...خدا را بنده ای نیست...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تیزیِ غمِ سقوط

همین الساعه بعد از جنگِ روانیِ با خودم و عملی کردنِ آن عادتِ بی منطقِ همیشگی،یعنی خراشیدنِ روحُ جسم که به هنگام نازل شدن صاعقه های سوزناک،از جانبِ روزگارِ وحشی،هر دو سه ماه یک بار،درِ خانه ام را می کوبد،این باور را در خود چال کردم و عاقبت این پذیرفتنی را به خودم خوراندم که: آری،زندگی گاهی آدم را درست می گذارد روی لبه ی تیغ،و سپس ولت می کند، اما مهم نبُریدن،و بریده نشدن است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

تیزیِ غمِ سقوط

همین الساعه بعد از جنگِ روانیِ با خودم و عملی کردنِ آن عادتِ بی منطقِ همیشگی،یعنی خراشیدنِ روحُ جسم که به هنگام نازل شدن صاعقه های سوزناک،از جانبِ روزگارِ وحشی،هر دو سه ماه یک بار،درِ خانه ام را می کوبد،این باور را در خود چال کردم و عاقبت این پذیرفتنی را به خودم خوراندم که: آری،زندگی گاهی آدم را درست می گذارد روی لبه ی تیغ،و سپس ولت می کند، اما مهم نبُریدن،و بریده نشدن است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا

حجمی که نامش را من می گذارم.

از خیلی هفته ها پیش،خودم را برنامه ریزی کرده بودم که بعد از امتحانم،بیایم خانه و چِخ،از آن حجمِ گرامی عکس بیندازمُ بیایم بگذارم اینجا و بگویم:می خواهد باورتان بشود،یا نشود،اما این ترم،ما تمام این حجمِ حجیم را امتحان دادیم.و می خواستم دنباله ی جمله ام را یک عالمه علامت تعجب بگذارم برایتان.صادقانه بگویم،بعدش هم می خواستم یک عالمه بکوبم توی سرِ آدم هایی که رشته ی مرا جدی نمی گیرندُ همیشه خوار می شمرندش.حالا هفته ها گذشته،امتحان را هم دادیم.اولین امتحانی بود که منی که من باشم،برای اولین بار در طولِ زندگیِ تحصیلی ام تا آخر لحظه خودکار داشت توی دستم می جنبید.از ساعت 4 تا یک ربع به 6،لحظه ای بر صندلی ساکن نبودم.این روز را همین حالا در کارنامه ی تحصیلی ام ثبت می کنم که در یک عصرِ جمعه،در یک سالنِ پهناور،در نهایتِ سکوتِ یک پرنده توی سقف،از فرطِ استرسِ کمبودِ وقت،و بر شیوه ی اعتراف،نا بلدیِ بعضی سوالات،چنگ بر زانو زده بودمُ معده ام عین روده ی بوفالو خشک شده بودُ تک تکِ همکلاسی هایم می آمدند و برگه هایشان را می گذاشتند روی دسته ی صندلی و من...این روز باید ثبت شود بر این جریده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مینا